سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد شهدای کربلای ایران

محلی برای فرستادن هدیه ای از ایرانیان به شهدای دفاع مقدس

بزرگ مرد تاریخ

پیوند ها
 
لوگوی دوستان
گنجینه احادیث

 
جستجو گر گوگل


عکس/همه فرزندان «بابا حسین»

«حسین» ، همزمان با سال‌روز ولادت حضرت «فاطمه زهرا(صلوات الله علیها)»، در نبرد با پیروانِ «اسلام آمریکایی» و «مزدوران سعودی»، با خون خویش وضو گرفت.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حسین عبداللطیف مونس» به سال 1354 شمسی در روستای «حلوسیه» واقع در جنوب لبنان متولد شد. وی در نوجوانی به «مقاومت اسلامی لبنان» ملحق شد و در مراحل مختلف مبارزات و مجاهدات «حزب الله لبنان» حضور داشت. هنگامی که «مقاومت اسلامی لبنان» به منظور دفاع از حریم «بانوی مقاومت» حضرت «زینب کبری(سلام الله علیها)» اقدام به اعزام اعضای داوطلب خود به «سوریه» نمود، «حسین» نیز، با آن که پدر شش فرزند بود،  به یگان های «مدافع حرم» پیوست و سرانجام در 11 اردیبهشت 1392شمسی (20 جمادی الثانی 1434 قمری)مصادف با سال‌روز ولادت حضرت «فاطمه زهرا(صلوات الله علیها)»، در نبرد با پیروانِ «اسلام آمریکایی» و «مزدوران سعودی»، با خون خویش وضو گرفت.

سلام بر او در روزی که زاده شد
و در روزی که در خون خویش خفت
و در روزی که دگرباره زنده برانگیخته خواهد شد

تصویری که پیش رو دارید، فرزندانِ شهید «حسین عبداللطیف مونس» را بر گردِ مزار پدر، در گلزار شهدای «روضه الشهیدین»(بیروت) به ثبت رسانده است.

روحمان با یادش شاد
نثار روحش صلوات


عکس / همه فرزندان یک «مدافع حرم»


عکس / همه فرزندان یک «مدافع حرم»
مدافع حرم «بانوی مقاومت» حضرت «زینب کبری(سلام الله علیها)»
شهید «حسین عبداللطیف مونس»   منبع: مشرق نیوز




   نوشته شده در یکشنبه 93/2/28  توسط خادم 



عکس / تسلیتِ شهادت یک فرمانده به «رهبرِ انقلاب»

تصویری که پبش رو دارید، چند روزی پس از تدفین پیکر پاک شهید «ناصر» از تربت پاکش برداشته شده است. بر روی تراکتی که بر فراز مزار شهید نصب شده...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «سید مهدی محمد ناصر» (با نامِ جهادی «سید مسلم») به تاریخ پنج شنبه، 17 شهریور 1367 شمسی (26 محرم 1409 قمری) در محله‌ی «فیکانی» در بیروت، متولد شد. وی در سال های نوجوانی به «مقاومت اسلامی لبنان» پیوست و در سال 1392، زمانی که برای دفاع از حرمِ «بانوی مقاومت» حضرت «زینب کبری(سلام الله علیها)»، به «سوریه» اعزام شد، از فرماندهان جوان یگان‌های مقاومت اسلامی به شمار می رفت.
«سید مهدی محمد ناصر» به تاریخ 9 اردیبهشت 1392 شمسی (18 جمادی الآخر 1434 قمری) مصادف با شب ولادت حضرت «زهرا (صلوات الله علیها)» در نبرد با «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی»، بال در بال ملائک گشود.
تصویری که پبش رو دارید، چند روزی پس از تدفین پیکر پاک شهید «ناصر» از تربت پاکش برداشته شده است. بر روی تراکتی که بر فراز مزار شهید نصب شده، شهادت او، به محضر حضرت «صاحب العصر(صلوات الله علیه)» و مقام معظم رهبری تسلیت گفته شده است.


عکس / تسلیت به «رهبر»

 

عکس / تسلیت به «رهبر»
مدافع حرم «بانوی مقاومت»، شهید «سید مهدی محمد ناصر»

 

مشرق نیوز



   نوشته شده در چهارشنبه 93/2/24  توسط خادم 



تشییع در سالروز رحلت بانوی مقاومت؛

"بچه محله امام رضا(علیه السلام)" از سوریه به آسمان رفت +تصاویر

پیکر پاک شهید "حسن قاسمی"، مدافع حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری (س)، فردا پنجشنبه همزمان با سالروز رحلت جانسوز آن حضرت، از مهدیه مشهد به سمت حرم رضوی تشییع می شود.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - پیکر پاک شهید "حسن قاسمی"، مدافع حرم بانوی مقاومت، عقیله بنی‌هاشم، حضرت زینب کبری سلام الله علیها، فردا پنجشنبه همزمان با سالروز رحلت جانسوز آن حضرت، از مهدیه مشهد به سمت حرم رضوی تشییع می‌شود.

اخبار تکمیلی متعاقباً مخابره خواهد شد.


یکی از اهالی مشهد از سوریه به آسمان رفت+تصاویر

یکی از اهالی مشهد از سوریه به آسمان رفت+تصاویر

یکی از اهالی مشهد از سوریه به آسمان رفت+تصاویر

منبع: مشرق نیوز




   نوشته شده در چهارشنبه 93/2/24  توسط خادم 



روایتی از 31 سال چشم انتظاری/ اینجا لیلا در انتظار بوی پیراهن است

روایتی از 31 سال چشم انتظاری/

اینجا لیلا در انتظار بوی پیراهن است

31 سال است از رفتن بچه‌ام می‌گذره. تنها یک کیف ازش برگشت. گاهی که باهاش درد دل می‌کنم، می‌گویم: علی‌اصغر مادر یه نشونی از خودت بده، چشم‌انتظاری سخته مادر...
به گزارش فرهنگ نیوز ، لیلا رفعتی مادر شهید علی اصغر فلاح است که 31 سال چشم به در دوخته تا خبری از فرزندش برسد. پسر 17 ساله‌اش سال 62 رفت و دیگر نیامد. خانم رفعتی می‌گوید: «ای کاش فقط تکه استخوانی از او برایم بیاورند تا لااقل چشمم از راه برداشته شود. سالهاست که هر بار صدای زنگ در را می‌شنوم حالم دگرگون می‌شود. مادرم دیگر، دلم می‌خواهد مانند دیگر مادران شهدا من هم می رفتم سر مزار پسرم با او صحبت می‌کردم و می‌دانستم او زیر همان خاکی است که من بالای سرش نشسته ام. اما خوب انگار خدا چیز دیگری مقدر کرده است. ولی چشم انتظاری درد بی درمونه مادر!» 

آنچه در ادامه خواهید خواند گفت‌وگویی است با این مادر عزیز که از پسرش و درد فراقی که کشیده بیشتر می‌گوید:

لیلا رفعتی مادر شهید علی‌اصغر فلاح

*اجازه خواندن خطبه عقد به ما نمی‌دادند

خیلی سالهای کودکی‌ام را به خاطر ندارم اما تا جایی که می‌دانم پدرم قبله علی و مادرم اهل میاب یکی از روستاهای شهرستان مرند هستند که البته به دلیلی که من از آن خبر ندارم به شهرری مهاجرت کرده و آنجا گذران زندگی می‌کنند. خودم فکر می‌کنم به دلیل مشکلات مادی و سختیه امرار معاش در روستا به شهر آمدند. در همین شهرری به دنیا آمدم و بزرگ شدم.  پدرم در تقی آباد شهرری در یک کارخانه آجر پزی کار می‌کرد و خرج خانواده هفت نفری‌مان را می‌داد.

یکی از اقوام شوهر خاله ام وقتی ده ساله بودم مرا برای پسرش خواستگاری می‌کند که مادرم مخالفت کرده و می‌گوید دختر ما هنوز خیلی سنش کم است. چند باری درخواستشان را مطرح کرده بودند که مادرم زیر بار نمی‌رفت تا اینکه یکبار وقتی پدرم تنها به خانه آنها رفته بود، سیدی را واسطه می‌کنند که باز از پدرم مرا خواستگاری کند، سید پدرم را قسم می‌دهد که این دفعه نه نگو. او هم رودربایسی می‌کند و قول مرا می‌دهد. وقتی مادرم شنید خیلی ناراحت شد اما پدرم گفت چون قول دادم و حرف زدم دیگر نمی‌شود بگویم پشیمان شدیم.

تازه یک ماه بود وارد 12 سالگی شده بودم که ازدواج کردیم. اینقدر سنم کم بود که اجازه عقد نمی‌دادند، به همین دلیل یکی از فامیل های مادرم که در ثبت احوال بود سن مرا در شناسنامه چهار سال بیشتر کرد تا عقد انجام شود. 

من که عروس بودم نمی دانستم چه خبر شده. خب بچه بودم و هنوز اصلا سر از این موضوعات در نمی آوردم. فقط دیدم یک روز مادرم گفت: لیلا برو توی اون اتاق چایی ببر و برگرد. حتی آن زمان هم نفهمیدم منظورشان چه بود. موقع عروسی فکر می کردم قرار است بروم خانه خواهرم مهمانی. خلاصه به همین راحتی با یک مهریه هزار تومانی که به زمان خودش مبلغ خوبی بود رفتم خانه آقا سلیمان که ده سال از من بزرگتر بود. حقا با اینکه آن زمان مردسالاری در خانه‌ها بود و مردها یک کلام فقط حرف خودشان را می‌زدند اما او بسیار انسان با انصاف و خوبی بود.

*حق اینکه جلوی همسرم غیبت کنیم را نداشتیم

حاجی به شدت از اینکه جلویش غیبت کنیم عصبانی می‌شد و من هم چون از بچگی، مادرم یادمان داده بود حرف بیرون را به خانه و حرف خانه را بیرون نبریم ملکه ذهنمان شده بود و خودم هم اهل غیبت نبودم. حاجی در معدن کار می‌کرد و به همین علت چند باری مجبور شدیم از شهری به شهر دیگر برویم تا اینکه فرستادنمان کارخانه فولاد کرمان و سالها همانجا ماندیم.  

* اذان صبح علی اصغر متولد شد

خدا به ما شش پسر داد که اسم همه را خود آقا سلیمان انتخاب کرد. یادم هست موقع تولد علی اصغر اذان صبح بود. با این تعداد بچه ها در یک اتاق کوچک به همراه دو برادر شوهر مجردم زندگی می‌کردیم. ولی واقعا بچه ها با اینکه همه شان هم پسر بودند اما شیطانی و شرارت که اذیت کننده باشد نداشتند. حاجی با اینکه بچه ها را دعوا نمی کرد اما خیلی هیبت داشت.هیچ وقت دستش را روی آنها بلند  نکرده بود و لی جذبه داشت. کافی بود یک نگاه فقط به آنها بکند سریع حرفش را می خواندند.

*اینجا تنها جایی بود که حاجی بدون اجازه می‌گفت برو

 بدون اجازه همسرم هیچ کجا نمی‌رفتم ولی گاهی که همسایه ها مثلا سفره حضرت ابوالفضل(ع) نذر می کردند می آمدند دم خانه و به حاجی می‌گفتند اجازه می‌دهی خانمت بیاد کمک ما برای پخت غذا؟ او هم می گفت: جانم فدای ابوالفضل(ع) حاج خانم باید از ایشان بخواهد توفیق بده که در سفره‌اش خدمتی کند، من چکاره‌ام؟ اینجا تنها جاییه که اجازه او دست من نیست. 

*مژه های بلند و اشک‌های سرازیر

علی اصغر بچه‌ام خیلی روحیه حساسی داشت. بهش  می‌گفتی از اینجا بشین اون ورتر یکدفعه می دیدی داره اشک می ریزه. همیشه می گفتم این اخلاقش به مادرم رفته. او هم مثل مادرم مژه های بلندی داشت، چشمش را که می بست اشک سرازیر می‌شد بدون اینکه صدایی ازش دربیاید.

*یخچال داشتیم اما آب خنک نه!

تا قبل از انقلاب تلویزیون در خانه ما قدغن بود اما یک رادیو کوچک داشتیم. به محض پیروزی انقلاب در محل، ما اولین کسی بودیم که تلویزیون خریدیم. کلا همسرم سعی می کرد تا حد امکان تمام وسایل مورد نیاز را برای ما تهیه کند. حتی یخچال هم که آن دوره هر کسی نمی‌خرید ما خریده بودیم. همسایه ها هم کمتر از ما از آن استفاده نمی‌کردند و مواد غذاییشان را می آوردند داخل یخچال ما نگه می‌داشتند. آنقدر که به حاجی می گفتم زیاد خرید نکن جا نداریم و یا با داشتن یخچال آب گرم می خوردیم اما یخ می گذاشتم برای همسایه ها.

*تا جایی که از دست همسرم بر می‌آمد دست به خیر داشت

حاجی تنها برای اهل خانواده خودش خوب نبود بلکه تا جایی که می‌توانست برای همه دست به خیر داشت. مثلا یکبار یکی از پسرهای محل گفت می خواهم ازدواج کنم، مدتی گذشت خبری از ازدواجش نشد آقا سلیمان ازش پرسید چی شد رفتی خواستگاری؟ گفت: آره خوشم آمد، پدر و مادرم هم راضی هستند ولی به لحاظ مسائل مالی نمی‌توانم فعلا اقدامی کنم. حاجی آن وقت چیزی نگفته بود و فردایش با پدر او صحبت کرد و کمک خرجی برای برگزاری عروسی داد و گفته بود هر چقدر داشتی در ماه غرضت را بده، نداشتی هم اشکال نداره فکر می کنم یک پسر اضافه داشتم.

*شک‌هایتان را معطل کنید

گاهی پیش می آمد علی اصغر می‌رفت محل کار پدرش. دوستان آقا سلیمان تعریف می‌کردند: موقع ناهار صدایش میی‌کردیم علی اصغر بیا غذا بخور. می‌گفت: اول نماز، شکم هایتان را معطل کنید و اول نماز بخوانید. نمازهایش به قدری طولانی بود که دوستان پدرش می‌گویند: علی اصغر نماز جعفر طیار می خوانی؟ بعد از مفقود شدن پسرم گاهی که حاجی از محل کار رد می‌شد می زد زیر گریه، به قدری که نمی‌توانست رانندگی کند. نگه می‌داشت و می‌رفت پایین جای نماز علی اصغر سنگی گذاشته بود و مدتی می‌نشست آنجا.

*روزه‌های کله گنجشکی

از بچگی گریه می کرد که باید من هم ماه رمضان روزه بگیرم. بهش می گفتم: بابام آخه چه روزه ای؟! تو هنوز خیلی کوجکی، اصلا می دونی روزه چیه؟ پدرش می گفت: خانم اینجوری نگو بذار بگیرن. بعد می گفت: بابا بگیرید ولی کله گنجشکی. نرید یواشکی چیزی بخوریدا. به ما بتونید دروغ بگید به خدا نمی توانید. وقتی ظهر که شد یه چیزی بخورید. به من می گفت بذار بگیرن عادت کنند.     

*حسرت به دل ماندن برای کتلت سحر

علی اصغر هیچ گوشتی نمی خورد و دوست نداشت. فقط وقتی در کتلت می‌ریختم می‌خورد چون این غذا را خیلی دوست داشت. یکبار ماه رمضان بود داشتم کتلت درست می‌کردم برای سحر. آمد پیشم گفت: مامان چی درست می کنی؟ گفتم: کتلت. گفت: آخ جون! من چندتا باید بخورم؟ چون گوشت نمی خورم باید بیشتر از بقیه سهمم باشد. گفتم هر چندتا دوست داشتی بخور مادر جان. ایام نزدیک پیروزی انقلاب بود و هر شب با دوستاش می رفتند بیرون. آن شب کمی افطار کرد و طبق معمول رفت آخر شب آمد. گفتم: بیا یه چیزی بخور. گفت: نه الان میل ندارم. می خواهم سحر بلند شوم میل داشته باشم که کلی کتلت بخورم. از شانسش سحر خواب موندیم. یک دفعه از خواب بیدار شدم دیدم حاجی لباس پوشیده داره می ره سرکار. گفتم: الهی بمیرم خاک بر سرم خواب موندیم. آقا سلیمان گفت: اشکالی نداره بدون سحری صوابش بیشتر هم هست. به یاد امیرالمومنین که گاهی با نان و نمک افطار می‌کرد.

صداش کردم گفتم: علی اصغر بلند شو نماز بخون. یکهو پرید گفت: مامان سحره؟! گفتم: نه خواب موندیم. با ناراحتی گفت: ای وای مامان من شام هم نخوردم گشنمه!! همانطور دراز کشید و اشک‌هایش می‌آمد. با نهیب گفتم: اشک نریز! با این حال نمیشه روزه بگیری پاشو روزه تو بخور. یکدفعه نشست، گفت: دستت درد نکنه مامان خوب تشویقم می کنی روزه رو بخورم. گفتم: اینجوری نمیشه

آن روز صبحش رفت مدرسه، نزدیک افطار دیگه رنگ به رخ نداشت. اذان که گفتن نشست سیر خورد. عاشق کتلت بود. الان سال تا سال کتلت درست نمی کنم.  

*هر نامه ای که از علی اصغر می آمد پاره می ‌کردم

هر وقت نامه می‌نوشت قسم می‌داد هر نامه ای از من می آید پاره کن، منم پاره می‌کردم نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی بیافته که. همیشه می گفت: دلم می‌خواهد اگر شهید شدم گمنام باشم. آرزو دارم اگر شهید واقعی باشم مانند مادرم زهرا(س) گمنام باشم.

*وصیت نامه را که خواندم دیگر نفهمیدم چه شد

وصیت نامه اش تا مدت ها دست یکی از دوستانش به نام ابراهیم بود که اول به من نمی داد. به پسرم گفته بود مادرم گفته اگر مادر علی اصغر این نامه را بخواند می میرد. روزی که وصیت نامه را خواندم وقتی رسیدم به اینجا که: «می‌خواهم گمنام باشم» دیگر نفهمیدم چه شد و از حال رفتم در خانه باز بوده، همسایه می آید هر چی صدا می زند می بیند کسی جواب نمی ده می آید داخل می بیند من از حال رفتم بعد از اینکه حالم به جا آمد وصیت را برداشت و رفت. گفت: لیلا خانم از این نامه دست بکش اینطوری از بین می‌روی.

ما آن زمان کرمان زندگی می کردیم و اصلا قرار نبود بیاییم تهران. به دوستش گفته بود تا زمانی که من شهید نشدم خانواده ام این نامه را نبیند ولی اگر شهید شدم یا پیکرم آمد حتما به آنها بده چون می خواهند بروند تهران من را کرمان نگذارند.

*به شوخی می گفتم: اصغر ملا نشو

به امام خمینی(ره) خیلی حساس بود. یکبار تازه از جبهه رسیده بود دیدم با من قهر کرده. گفتم: این جبهه رفتن درسته که با من قهر کردی؟ گفت: من قهر نیستم فقط ناراحتم چرا وقتی امام را توی تلویزیون نشان داد تو بلند شدی رفتی چایی بیاری؟ گفتم: مگه من چیکار کردم؟ ایشان مهمان خانه ما نبودند که من برایشان بلند شوم. گفت: نه وقتی امام را نشان داد تو باید می ماندی صلوات می فرستادی بعد می رفتی. به شوخی می گفتم: خیلی خوب اصغر ملا نشو. 

*روز آخری که خانه بود

دو سه دفعه رفت جبهه. ساکش را همیشه موقع رفتن خودش می بست. تعدادی کبوتر داشت که بسیار به او عادت داشتند. با اینکه خیلی اهل این کارها نبود اما همین که توی کوچه می رفت هم گاها کبوترهایش می نشستند روی شانه اش. روز آخر که می خواست برای همیشه برود در قفس کبوتر ها را باز کرد گفت: باید آزاد باشند اما حتی بعد از اینکه ما هم از آن خانه رفتیم هنوز کبوتر ها بر می گشتند تا مدت ها همانجا.

*یک ذره هم فکر نمی کردم که این دفعه آخر باشد

آقا سلیمان برای انجام کاری می‌خواست برود تهران. علی اصغر هم خواست که همراهش برود تا سری به مادر و خواهرم در تهران بزند. مقداری پول تو جیبی دادم گفتم: اگر پدرت هم خواست پولی بده لازم نیست بگویی من هم دادم. گفت: یعنی دروغ بگم؟ گفتم: نه نمی خواد بگی؟ گفت: چرا؟ گفتم: خوب هر کاری خواستی بکن. اصلا اهل اینجور مسائل نبود.

موقع رفتن بعد از خداحافظی دوبار برگشت نگاه کرد، دست انداختم گردنش و خداحافظی کردم اما اصلا فکرش را هم نمی کردم که این دفعه آخر باشد که می‌بینمش. در تهران یکی از دوستانش را دیده بود و گفته بود اشتباه کردم آمدم مرخصی، اگر عملیات باشد چه؟ دوستش می گوید: مگه نمی خواهی شب عید پیش مادرت باشی؟ می‌دانی که اگر نری گریه می کنه. اصغر می‌گوید: گریه کنه مهم جبهه است. دو شب منزل یکی از اقوام مانده بود که بعدها او تعریف می‌کرد در این مدت علی اصغر اغلب مشغول خواندن قرآن با حالت گریه بود. پول هایی را هم که داده بودم به او همه را به حساب صد امام ریخته بود.

پدرش می‌گفت وقتی خواستم برگردم کرمان هر کاری کردم بیا برویم گفت: نه. گفتم: به مادرت قول دادی. اما این حرف‌ها فایده ای نداشت.

روز آخر در تهران می‌رود منزل مادرم. او تعریف می‌کرد که: دیدم علی اصغر از خوشحالی بشکن می‌زند و می‌آید. گفتم: چه خبره؟ جواب داد: مادر بزرگ من دارم می روم جبهه. یک راننده ای بهم گفته بیا به عنوان شاگردم برویم منطقه. گفتم حالا بمان شب عید می‌خواهم سبزی پلو درست کنم. بعد از عید برو. گفت نه اصلا نمی توانم بمانم.

22 فروردین 62 چند روزی از آغاز عملیات می‌گذشت، ما آمدیم تهران و منتظر بودیم تا خبری از آمدت علی اصغر شود اما هر چقدر صبر کردیم خبری نشد. گفتن کسی به این اسم رفته ولی برنگشته.

*پدرش مخالف رفتن او به جبهه بود

ابتدا پدرش با رفتن او به جبهه مخالف بود و می‌گفت: حالا درس بخوان بعد می‌روی. اما علی اصغر گوشش بدهکار این حرف ها نبود می گفت: درس همیشه هست اما وقتی دشمن خاکمان را بگیرد درس به چکار می آید؟ پدرش راضی نمی‌شد برگه اعزامش را امضا کند به همین دلیل علی اصغر رفته بود از معلمش خواسته بود به جای پدر امضا کند، معلم هم آمد به پدر ش گفت. حاجی گفت: من اصلا امضا نمی کنم. علی با اصرار گفت: بابا اگر خدا بخواد می رم بر می گردم اگر نخواد هم که رفتم برای امام حسین(ع) و بالاخره پدرش راضی شد.

*گفتم: علی اصغر مگه غورباقه ای اینقدر می ری توی آب

یکبار علی اصغر خیلی خودش را خیس کرده بود و آب بازی می کرد. خب من خودم خیلی اهل بشور بسابم. گفتم: علی اصغر مگه قورباقه ای اینقدر می ری توی آب. خندید گفت: من دیگه جوابش را نمی دهم‌ها تو چی که خودت یکسره دستت توی آبه.

*اگر کسی را می خواهید عاق کنید فقط بگید انشاءالله چشمت به در بمونه

31 سال است که از رفتن بچه‌ام می‌گذره. تنها یک کیف ازش برگشت. گاهی که باهاش درد دل می کنم می گویم: علی اصغر مادر یه نشونی از خودت بده، چشم انتظاری سخته مادر...

چشم انتظاری بد دردیه خانم. درد بی درمونه. من چشم انتظار شدم  اما از خدا می خوام هیچ بنده ای چشم انتظار نمونه. اگر کسی را می خواهید عاق کنید فقط بگید انشاءالله چشمت به در بمونه، چون این بدترین درده. اگر خبر شهادتش می آمد مرگ یک بار شیون یکبار. اما 31 سال است هر لحظه بدن من می لرزه. هر لحظه.

*تنها آرزوم این هست که یک نشونی از پسرم بیارن تا چشمم از در برداشته بشه

چهارشنبه ها مخصوصا از شب قبلش حالم بده. نمی دونم بگم چجورم. چهارشنبه بعد از ظهر بدنم شروع می کنه به لرزش. هیچی نمی‌تونم بخورم تا روز جمعه بعد از ظهر که امیدم قطع میشه. میگم خوش به حال مادر شهیدان می روند سر قبر فرزندانشان با آنها حرف می زنند اما من چه. دو شهید گمنام اینجا هست گاهی می روم سر مزار آنها صحبت می کنم. الان تنها آرزوم اینه یه نشونی از علی اصغر برام بیارن تا چشمم از در برداشته بشه.   منبع: فرهنگ نیوز




   نوشته شده در دوشنبه 93/2/22  توسط خادم 



شهیدی تنها میان سبزه‌زار

مزار شهید اکبر یاری به تنهایی در میان سبزه‌زارهای روستای چشمه بیگی از توابع هرسین، نماد کوچکی از بهشتی که در آن می زید را به نمایش گذاشته...

عکس/شهیدی تنها میان چمن ها

گروه جهاد و مقاومت مشرق - اینجا مزار شهید اکبر یاری، فرزند عسکر است که در سی ام آذرماه 1365 در بمباران هوایی شهر باختران (کرمانشاه فعلی) و در سن 30 سالگی به شهادت رسید. مزار او در زمینی است که کاربری قبرستان ندارد و به غیر از آرامگاه او فقط چند قبر دیگر در آن قرار دارد. زمینی سرسبز و زیبا در روستای چشمه بیگی از توابع شهرستان هرسین استان کرمانشاه.

عکس/شهیدی تنها میان چمن ها

«ان شا الله رضایی» دوست و همرزم شهید یاری بوده و در مورد نحوه شهادت او گفت: اکبر برای خرید مایحتاج زندگی  و وسائلی که فرزندانش می خواستند به شهر باختران رفته بود که در بمباران این شهر به شهادت رسید. او کشاورز بود و زندگی ساده ای در روستای چشمه بیگی (شهرستان هرسین) داشت.

عکس/شهیدی تنها میان چمن ها
سنگ مزار شهید اکبر یاری

 

منبع: مشرق نیوز




   نوشته شده در شنبه 93/2/20  توسط خادم 



به یاد شهید علیرضا محمودی پارسا

خواب خوش قبل از شهادت

آنچه می خوانید نامه ای است از نوجوان شهید "علیرضا محمودی پارسا" که ساعاتی پس از برخاستن از خواب، بهمن 1361 در فکه - عملیات والفجر مقدماتی - به شهادت رسید.
عکس/خواب عمیق قبل از شهادت
شهید علیرضا محمودی پارسا دقایقی قبل از شهادت/ عکاس: محمود حاج محمدی

 
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید "علیرضا محمودی پارسا" که ساعاتی پس از برخاستن از خواب، بهمن 1361 در فکه - عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید، نامه ای به همکلاسی های خود نوشت که در زیر، متن آن را می خوانیم...

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت برادران عزیز و همکلاسی‌های خوبم سلام عرض می‌کنم و امیدوارم که حال همگی‌تان خوب باشد و تحت توجهات مولایمان امام زمان با تمام قوا در راه استقرار یافتن هر چه بیشتر حاکمیت حزب‌الله بکوشید.

عکس/خواب عمیق قبل از شهادت

برادران خوبم من امروز بسیار خوشبخت و خوشحال هستم که خود را در جایی می‌بینم که شاید لیاقتش را ندارم. جایی که مملو است از جوانان عاشق، عاشق الله، عاشقانی از پیرمرد و جوان و کوچک و بزرگ که در راه فداکاری برای اسلام، از همه چیز خود گذشته‌اند و برای خدمت به اسلام در این‌جا گرد آمده‌اند و بهترین سرمایه‌ زندگی‌شان یعنی جانشان را در کف گرفته‌اند و حاضرند بدون هیچ چشمداشتی آن را در راه خدای خود فدا نمایند.
عکس/خواب عمیق قبل از شهادت

برادران عزیزم! من هر چه که بگویم اینجا چه خبر است باز هم کم گفته‌ام چون واقعیت امر این است که در تعریف جبهه و احوالات آن، هر زبانی کوتاه و هر قلمی عاجز است و هر چه من بگویم باز هم نخواهم توانست قطره‌ای کوچک از این دریای بزرگ معرفت و عشق را برای شما توضیح بدهم و با کمال اطمینان مجبورم اعتراف کنم که برادران اگر می‌خواهید بفهمید در جبهه چه خبر است فقط باید خودتان در جبهه حضور یابید تا این مسئله مهم را درک کنید.

عکس/خواب عمیق قبل از شهادت

و اما از احوالات اینجا برایتان بگویم. اکنون ما در یک مسجد مستقر هستیم. در دهی به نام شاهینیه که حدود 8 هزار جمعیت دارد. مردمانی فقیر و زحمتکش که هر بیننده‌ای از دیدن آن‌ها دلش به رحم می‌آید.

این منطقه حدود چهار ماه است که تحت حاکمیت دولت درآمده است ولی هم اکنون هم در داخل مردم نفوذ کرده‌اند و حتی شب قبل هم به طرف ما تیراندازی کردند ولی با اراده‌ی قوی و محکم رزمندگان اسلام مواجه شدند و با شکست به پناهگاهشان بازگشتند.

عکس/خواب عمیق قبل از شهادت

در آن ایام که این ده در دست آن‌ها بود، آنقدر تبلیغات بر علیه امام عزیز و دولت و بخصوص پاسداران شده بود که زبان از گفتن آن عاجز است و حتی به گفته‌ شاهدان محلی، جلوی پای عروس و داماد به جای گوسفند، سر پاسداران اسیر را می‌بریدند.

بله برادران عزیز، همین پریروز بود که مینی در راه تدارکاتی مقر منفجر شد که دو تن از بهترین برادران ما به نام‌های برادر شاه‌میری و برادر چهارراهی شهید شدند و تکه‌های جسد آن‌ها به فاصله‌ هشتصد متری پرت شد.

چه خوب است که بدانید برادر شاهمیری دارای سه فرزند کوچک می‌باشد و در اینجاست که با خود فکر می‌کنم که خدایا ما چه مسئولیت بزرگی در مقابل خون این شهیدان داریم.
آری برادران عزیز! همه‌ ما مسئولیم و اگر خوب فکر کنیم مسئولیتی به سنگینی یک کوه بر دوشمان حس می‌کنیم.

آیا تاکنون فکر کرده‌اید که چگونه و با چه رویی می‌خواهیم در مقابل این یتیمان و خانواده‌های شهدا بایستیم و به چشمانشان نگاه کنیم؟ برادران! اگر هیچ کاری از دستتان برنمی‌اید، لااقل از خدا بخواهیم و بگوییم خدایا زندگی ما که به اسلام و انقلاب خدمتی نمی‌کند، لااقل از عمر ما بکاه و بر عمر امام عزیمان بیفزا و به ما مرگی با عزت عطا کن تا شاید مرگمان بتواند به اسلام و انقلاب خدمتی کند.

مگر نه اینکه درخت اسلام همیشه از خون عزیزانی چون فرزندان زهرا(س) آبیاری شده و اگر در جامعه‌ای خون نباشد، آن جامعه رو به خشکی و انزوا خواهد رفت و به قول استاد مطهری، شهادت تزریق خون است بر پیکر اجتماع، همانطوریکه خون به انسان حیات می‌بخشد، شهادت نیز باعث حیاتی جدید و جاودانه برای جامعه‌ ما می‌شود. خداوند انشاءالله به ما هم این نعمت را عطا می‌نماید.

به امید پیروزی
علیرضا محمودی
خدایاخدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار / از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا

منبع: مشرق نیوز




   نوشته شده در پنج شنبه 93/2/11  توسط خادم 



بسم الله الرحمن الرحیم

کتابچه دل سید پر بود‏،
آن را که می‌گشودی، صدف عشق را می‌دیدی که درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا می‌درخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند که در مخیله‌اش نمی‌گنجید.
سرانجام دنیا را رها کرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت کربلا دوید.
فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود‎، متواضع و بلندنظر،
در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.
برق سکه‌ها چشمانش را خیره نکرده بود، این عشق بود که قلبش را بی‌تاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض کردم، سید سالهاست که می‌نویسی و می‌خوانی اما هنوز ...
کلامش سردی سخنم را قطع کرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...»  

منبع : وبسایت آوین به نقل از کتاب همسفر خورشید
راوی:آقای همایونفر




   نوشته شده در چهارشنبه 93/2/10  توسط خادم 



امیر سرتیپ "پوردستان" در گفتگو با باشگاه خبرنگاران:

شهید شیرودی و یارانش مانند پرندگان "ابابیل" بالای سر تانک‌های دشمن حاضر شدند

فرمانده نیروی زمینی ارتش گفت: روز شهادت شهید شیرودی، یک روز به یاد ماندنی است. ایشان شب قبل از شهادت تا صبح مشغول دعا، نماز و عبادت بود و با شروع روشنایی، همراه با یارانش حمله خودشان را علیه یگان‌های زره‌ای رژیم بعثی عراق آغاز می‌کنند.

به گزارش خبرنگار دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، 8 اردیبهشت مصادف با سالروز شهادت امیر سرلشکر خلبان "علی اکبر قربان شیرودی" است.

شهید شیرودی در دی ماه سال 1334 در روستای بالاشیرود تنکابن از استان مازندران در یک خانواده کشاورز متولد شد. در سال 1349 به تهران آمد و به ادامه تحصیل پرداخت و شب‌ها در یک شرکت ساختمانی نگهبانی می‌داد که بعدها به علت پایان کار این شرکت نتوانست به تحصیل ادامه دهد.

وی وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبانی را در تهران گذراند، سپس برای گذراندن دوره کامل‌تر به اصفهان منتقل و با درجه ستوان‌یاری فارغ‌التحصیل شد.

در همان سال با هلی‌کوپتر سقوط کرد اما جان سالم به در برد و به دادگاه نظامی سپرده شد و چون نمی‌توانست غرامت بپردازد از استعفا دادن منصرف شد.




استخدام شهید شیرودی در هوانیروز (هواپیمایی نیروی زمینی ارتش) در سال 1353 بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، حدود 18 ماه علیه گروهک‌های ضد انقلاب در کردستان و جبهه غرب جنگید و پس از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، 7 ماه و 8 روز در جبهه‌های نبرد، دشمن بعثی را زمین‌گیر کرد.

شهید مصطفی چمران، او را ستاره درخشان جنگ کردستان نامید. شهید سرلشکر فلاحی، او را ناجی گردنه آربابا- بازی‌دراز- میمک- دشت ذهاب و پادگان ابوذر می‌دانست و گفت او غیر ممکن‌ها را ممکن ساخت.


 
 


شهید شیرودی با سه فروند هلی‌کوپتر در برابر لشکر بعثی عراق ایستاد و سپاه کفر را با تلفات زیاد منهدم کرد.

همرزمان وی به او لقب مالک اشتر جبهه‌ها داده بودند. در شب شهادتش، تا صبح به نماز و عبادت پرداخت و می‌گفت چرا صبح نمی‌شود. تا اینکه صبح 8 اردیبهشت 1360 فرا رسید، نمازش را خواند و ساعت 5.30 حرکت کرد و به مقابله با تانک‌های بعثی پرداخت.




سرلشکر خلبان شیرودی بعد از رشادت فراوان و انهدام چند تانک دشمن، از پشت مورد اصابت گلوله جنگنده‌های بعثی قرار گرفت و به شهادت رسید.

به گفته شهید سرلشکر فلاحی، وقتی خبر شهادت شیرودی را به حضرت امام خمینی(ره) دادند، ایشان به مدت یک ربع ساعت به فکر فرو رفتند. امام(ره) درباره همه شهدا می‌گفتند خدا بیامرزد اما درباره شهید شیرودی فرمودند: او آمرزیده است.

مقام معظم رهبری درباره وی فرمودند: شهید شیرودی نخستین نظامی بود که من به او اقتدار کردم و نماز خواندم.




به همین مناسبت، امیر سرتیپ "احمدرضا پوردستان" فرمانده نیروی زمینی ارتش در گفتگو با خبرنگار دفاعی امنیتی باشگاه خبرنگاران درباره 8 اردیبهشت سالگرد شهادت سرلشکر خلبان "علی اکبر قربان شیرودی"، اظهار داشت: شهید شیرودی یکی از خلبانان شجاع و تیزپرواز هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که هم در وقایع کردستان و هم در جنگ و دفاع مقدس، ضربات مهلک و جبران ناپذیری را به دشمن وارد کرد.
 
وی افزود: شهید شیرودی یکی از خلبانانی بود که از بنیه‌های اعتقادی و ایمانی بسیار بالایی برخوردار بود و عشق شدید و والایی به ولایت و  فرماندهی معظم  کل قوا داشت و همین عشق و شور و نشاط بود که او را برای انجام وظایف کمک و پشتیبانی می‌کرد.

امیر پوردستان تصریح کرد: علاوه بر این روحیه ایمانی و تدینی که داشت از تخصص پروازی بسیار بالایی نیز برخوردار بود و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های پروازی را به زیبایی می‌شناخت و در این عرصه نیز از خلبانان زبده هوانیروز بود.
  
فرمانده نیروی زمینی ارتش گفت: مراتب اثرگذاری و حضور فعال شهید شیرودی در کردستان به گونه‌ای بود که شهید فلاحی از ایشان به عنوان ستاره غرب کشور یاد کرد.




وی افزود: زمانی که جنگ شروع شد شهید شیرودی توسط بالگرد خودش و 2 فروند بالگرد دیگر چنان ضرباتی را بر یگان‌های زره‌ای رژیم بعثی عراق وارد می‌کند که فرماندهان جنگ که در زمان کردستان وی را می‌شناختند لقب مالک اشتر به او می‌دهند.
 
امیر پوردستان اظهار داشت: روز شهادت شهید شیرودی نیز یک روز به یاد ماندنی است. ایشان شب قبل از شهادت تا صبح مشغول دعا، نماز و عبادت بود و با شروع روشنایی، همراه با یارانش حمله خودشان را علیه یگان‌های زره‌ای رژیم بعثی عراق آغاز می‌کنند و مانند پرندگان "ابابیل" بر بالای سر تانک‌ها حاضر شده و ضرباتی را وارد می‌کنند که دشمن متوقف شده و ناچار می‌شود نیروی هوایی خود را به کمک بطلبد.

فرمانده نزاجا تصریح کرد: در این شرایط، جنگ بین جنگنده و بالگرد آغاز می‌شود و در این جدال نابرابر است که بالگرد شهید شیرودی مورد اصابت قرار گرفته و ایشان به شهادت می‌رسد. یاد و خاطره آن شهید عزیز را گرامی می‌داریم و به روح بلند و ملکوتی آن شهید و سایر شهدای بزرگوار درود می‌فرستیم و برای آن‌ها علوّ درجات را از خداوند متعال آرزو می‌کنیم.

منبع: باشگاه خبرنگاران




   نوشته شده در یکشنبه 93/2/7  توسط خادم 



بسم الله الرحمن الرحیم

 

وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبیلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاء وَلَکِن لاَّ تَشْعُرُونَ

بقره، آیه 154

آنان را که در راه خدا کشته می شوند ، مرده مخوانید آنها زنده اند و، شما در نمی یابید

And do not speak of those who are slain in Allah@s way as dead; nay, (they are) alive, but you do not perceive.

 

ترجمه ها:

ترجمه فولادوند
و کسانى را که در راه خدا کشته مى‏شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده‏اند ولى شما نمى‏دانید.

ترجمه مجتبوی
و آنان را که در راه خدا کشته مى‏شوند مردگان مگویید، بلکه زندگانند ولى شما درنمى‏یابید.

ترجمه مشکینی
و به کسانى که در راه خدا کشته مى‏شوند مرده نگویید، بلکه (ارواح آنها در عالم برزخ به نحو استقلال یا به حلول در قالب مثالى) زنده‏اند و لکن شما درنمى‏یابید

ترجمه بهرام پور
و به کشتگان راه خدا مرده نگویید، بلکه زنده‏اند ولى شما درک نمى‏کنید

 

 

فسیر المیزان
[سوره البقرة آیات 153 تا 157]

ترجمه آیات:‏ اى کسانى که ایمان آوردید از صبر و صلاة استعانت جویید که خدا با صابران است (153). و به کسى که در راه خدا کشته شده مرده مگویید بلکه اینان زنده‏هایى هستند ولى شما درک نمى‏کنید (154). ما بطور حتم و بدون استثناء همگى شما را یا با خوف و یا گرسنگى و یا نقص اموال و جانها و میوه‏ها مى‏آزمائیم، و تو اى پیامبر صابران را بشارت ده (155). یعنى آنهایى را که وقتى مصیبتى بایشان مى‏رسد میگویند: (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ) ما ملک خدائیم و بسوى او باز خواهیم گشت (156). اینان مشمول صلواتى از پروردگارشان هستند و ایشان تنها ایشان راه یافته‏گانند (157). صفحه 516 بیان‏ [اخبار و اشاره آیات شریفه به مصائب و بلایایى که در نتیجه جهاد و قتال پیش مى‏آیند] این پنج آیه در سیاق متحد، و جملاتش از نظر لفظ در یک سیاق و از نظر معنا هم بیکدیگر مرتبطند، اول آنها باخر نظر دارد و آخرش باولش، و از اینجا فهمیده میشود که این پنج آیه یکباره نازل شده نه در چند هنگام. و سیاق آن داد مى‏زند که قبل از نازل شدن دستور جهاد و تشریع آن نازل شده، چون در این آیات از بلائى پیشگویى شده که بعدها مسلمانان با آن روبرو مى‏شوند و مصائبى را بزودى مى‏بینند، البته نه هر بلا و مصیبت، بلکه بلاى عمومى که چون سایر بلیات معمولى و همیشگى نیست. آرى نوع انسان مانند سایر انواع موجودات در این نشئه که نشئه طبیعت است، هرگز در افرادش خالى از حوادث جزئى نیست، حوادثى که تنها نظام فرد را در زندگى شخصیش مختل میسازد و یا مى‏میرد و یا مریض میشود، یا ترس و گرسنگى و اندوه و محرومیت چرخ زندگیش را از کار مى‏اندازد، این سنتى است از خدا که همواره در مخلوقات و بندگانش جارى ساخته، چون دار طبیعت دار تزاحم و نشئه نشئه تبدل و تحول است: (فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِیلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِیلًا، براى سنت خدا نه تبدیلى خواهى یافت، و نه تحویلى). «1» و لکن این بلاى فردى هر چند دشوار و بر شخص مبتلاى بدان سنگین است، ولى مانند بلاها و محنت‏هاى عمومى مهیب و هول انگیز نیست براى اینکه بلاى فردى وقتى به فردى روى مى‏آورد، صاحب بلا هم در نیروى تعقلش و هم در استوارى عزمش و هم در ثبات نفسش، از قواى دیگر افراد کمک مى‏گیرد، و اما بلاهاى عمومى که دامنه‏اش همه جا گسترده مى‏شود، شعور عمومى را سلب میکند رأى و احتیاط و تدبیر چاره را از هیئت اجتماع مى‏گیرد و در نتیجه نظام حیات از همه مردم مختل مى‏شود- و خوف چندین برابر و وحشت متراکم مى‏گردد، آن چنان که عقل و شعور از کار مى‏افتد و عزم و ثبات تباه مى‏گردد- پس بلاى عمومى و محنت همگانى دشوارتر و تلخ‏تر است و این حقیقتى است که آیات مورد بحث بدان اشاره دارد. بلائى که در آیات مورد بحث از آن سخن رفته، هر بلاى عمومى نیست وبا و قحطى نیست، بلکه بلائى است عام که خود مسلمانان خود را بدان نزدیک کرده‏اند، بلائى است که بجرم پیروى از دین توحید و اجابت دعوت حق بدان مبتلا شدند، جمعیت اندکى که همه دنیا و مخصوصا قوم و قبیله خود آنان مخالفشان بودند و جز خاموش کردن نور خدا و استیصال کلمه عدالت و ابطال‏ 1- فاطر آیه 43 صفحه 517 دعوت حق، هدفى و همى نداشتند. و براى رسیدن به این منظور شیطانى خود، هیچ راهى جز قتال نداشتند، براى اینکه سایر راههایى را که ممکن بود مؤثر بیفتد، پیموده بودند، القاء وسوسه و شبهه در میان افراد کردند، فتنه و آشوب براه انداختند، ولى مؤثر واقع نشد و نتیجه نداد، براى اینکه حجت قاطع و برهان روشن در طرف رسول خدا (ص) و مسلمین بود، وسوسه و فتنه و دسیسه کجا مى‏تواند در مقابل حجت قاطع دوام یابد؟ و دشمن کجا مى‏تواند به اثر آنها اطمینان پیدا کند؟ پس براى سد راه حق، و اطفاء نور روشن و درخشان دین، بغیر از قتال و استمداد از جنگ و خونریزى راه دیگرى برایشان نماند، این وضعى بود که مخالفین دین داشتند، از طرف دین هم وضع همین طور و بلکه از این روشن‏تر بود که چاره‏اى جز جنگ نیست، براى اینکه از آن روزى که انسان در این کره خاکى قدم نهاده، این تجربه را بدست آورده که حق وقتى اثر خود را مى‏کند که باطل از محیط دور شود. (اول اى جان دفع شر موش کن *** وانگه اندر جمع گندم جوش کن) و موش باطل از بین نمیرود مگر با اعمال قدرت و نیرو. و سخن کوتاه اینکه در آیات مورد بحث بطور اشاره خبر میدهد: که چنین محنتى و بلائى رو به آمدن است، چون در آیات، سخن از قتال و جهاد در راه خدا کرده چیزى که هست این بلا را بوصفى معرفى کرده که دیگر چون سایر بلاها مکروه و ناگوار نیست و صفت سویى در آن باقى نمانده و آن اینست که این قتال مرگ و نابودى نیست، بلکه حیات است و چه حیاتى!! پس این آیات مؤمنین را تحریک مى‏کند که خود را براى قتال آماده کنند و به ایشان خبر میدهد که بلا و محنتى در پیش دارند، بلائى که هرگز به مدارج تعالى و رحمت پروردگارى و به اهتداء، بهدایتش نمى‏رسند، مگر آنکه در برابر آن صبر کنند و مشقت‏هایش را تحمل نمایند، و به ایشان این حقیقت را تعلیم میدهد که باید براى رسیدن به هدف از قتال استمداد بگیرند، مى‏فرماید: از صبر و نماز استعانت بجوئید، از صبر که عبارتست از خوددارى از جزع و ناشکیبایى و از دست ندادن امر تدبیر، و از نماز که عبارت است از توجه بسوى پروردگار و انقطاع بسوى کسى که همه امور بدست او است.

منبع: خمول





   نوشته شده در پنج شنبه 93/2/4  توسط خادم 





طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

آخرین مطالب


مقام معظم رهبری

درباره ما ...
 
 
کلمات کلیدی
 
 
 
آمار سایت