سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد شهدای کربلای ایران

محلی برای فرستادن هدیه ای از ایرانیان به شهدای دفاع مقدس

بزرگ مرد تاریخ

پیوند ها
 
لوگوی دوستان
گنجینه احادیث

 
جستجو گر گوگل


 

شهید سید مجتبی علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او مداح اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود. چندین سال پس از جنگ یعنی در سال 1375 بر اثر جراحت‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. دوستان و همرزمان شهید خاطره‌‌های بسیاری را در رابطه با او در "علمدار" نقل کرده‌‌اند. تواضع و فروتنی، ایمان و اخلاص، التزام عملی به مراقبات و روحیه جهاد و مبارزه از سید مجتبی علمدار شخصیت بی نظیری ساخت که حتی علما او را صاحب امتیازات خاصی می‌دانستند. "حمید فضل‌الله نژاد" از دوستان شهید در همین رابطه خاطره‌ای از دیدار همرزم شهیدش با علامه حسن زاده آملی چنین روایت می‌کند:

 

سید مجتبی علمدار علاقه ویژه‌ای به روحانیت داشت. می‌گفت:"سکان کشتی مبارزه، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است." روحانیت را قطب تاثیرگذار جامعه می‌دانست. سید در مراسمی که برگزار می‌شد از روحانیون استفاده می‌کرد. یکبار سید مجتبی بچه‌های هیأت بنی فاطمه(ع) را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و دیدار با علامه حسن زاده آملی بود. یکی یکی بچه‌ها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست.

حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد. بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند. سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته. بعد از اتمام دیدار، به سید گفتم: "علامه به شما چی گفت؟"

سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سید بود. همیشه کمتر از خودش حرف می‌زد. از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم. گفت:وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت: " بنده در چهره شما نوری می‌بینم. بیشتر مواظب خودتان باشید." آن شب همه ما برگشتیم و وقتی سوار شده و حرکت کردیم سید دوباره به حضور علامه رسید.

 منبع: وبلاگ حضرت علامه حسن زاده آملی




   نوشته شده در چهارشنبه 93/7/9  توسط خادم 



شهید عهدی

فرزند شهید علی عهدی:

جای خالی پدر با "سهمیه" پٌر نمی‌شود / وصیت‌نامه‌ای که سراسر پشتیبانی از ولی فقیه بود

خبرگزاری تسنیم: فرزند شهید علی عهدی گفت: پدرم در وصیت‌نامه خود به پشتیبانی از ولایت فقیه تأکید داشتند و بر نماز جمعه و ازدواج جوانان سفارش ویژه کرده بودند.

 

به گزارش خبرگزاری تسنیم از ارومیه، شهید علی عهدی پدر 4 دختر و 2 پسر است.

به‌گفته دختر دوم شهید عهدی، وی از نخستین شهدای درگیری با گروهک‌های منافقان بود.

فاطمه هستی عهدی که در زمان شهادت پدر بزرگوارش دوران تحصیل پنجم ابتدایی را سپری می‌کرد می‌گوید: پدرم دهمین روز دی ماه سال 60 در عملیات محمد رسول‌الله(ص) گیلان غرب به مقام شهادت نائل آمد.

به‌گفته وی، در آن موقع حساسیت این منطقه عملیاتی به اعزامی‌ها اعلام می‌شده و کاملاً روشن می‌شده که دیگر امکان بازگشت به آغوش گرم خانواده برایشان وجود ندارد  ولی پدرم باز برای اعزام اصرار ورزیده و راهی شد.

خانم عهدی اظهار می‌کند: آن روز که پدرم از در خانه برای اعزام به منطقه عملیاتی خارج شد به‌خوبی می‌دانستم دیگر نمی‌آید و این آخرین دیدار ماست.

بنا به اظهارات این فرزند شهید، علی عهدی فردی خانواده‌دوست بود ولی با به مخاطره افتادن جان هموطنان و خاک وطن و ارزش‌های اسلام بدون درنگ تصمیم به مبارزه با دشمن گرفته و خاک و دین را بر زن و فرزند ترجیح داد و به‌قول خودش راه خدا را در پیش گرفت.

شهید علی عهدی فردی خیّر بود و بدون اینکه حتی نزدیک‌ترین افراد از خانواده وی مطلع باشند در امورات دوستان و آشنایان کمک‌حال بود و نیت خیرخواهانه وی بعد از شهادتش بر اطرافیان آشکار شد.

علی عهدی در 35سالگی به مقام والای شهادت نائل آمد.

در مطلب پیش‌رو خصوصیات و باورهای شهید علی عهدی از زبان دختر وی بازگو شده که از نظر می‌گذرد.

تسنیم: برای آشنایی بیشتر با پدر بزرگوارتان از خصوصیات ایشان بیان کنید؟

فاطمه هستی عهدی: از مهمترین خصوصیات پدرم اصرار به اقامه نماز جماعت در خانه بود.

پدر خیلی انتخاب‌های خوبی انجام می‌داد و به نظرم می‌رسد برای اینکه شما را با این حسن سلیقه وی آشنا کنم مثال انتخاب راه خدا برای شهادت کامل‌ترین نمونه باشد.

تسنیم: وصیت‌نامه پدرتان را به خاطر دارید؟

فاطمه هستی عهدی: پدرم در وصیت‌نامه خود به پشتیبانی از ولایت فقیه تأکید داشتند و بر نماز جمعه و ازدواج جوانان سفارش ویژه کرده بودند.

تسنیم: شما چند فرزند هستید و به چه‌کاری مشغولید؟

فاطمه هستی عهدی: معصومه، صفیه، فاطمه هستی، زهرا، فاطمه، محمد و حسین اسم فرزندان شهید عهدی است.

یکی از خواهرانم مدرسه قرآن دایر کرده و حداقل برای 500 نفر از دختران خانواده‌های بی‌بضاعت جهیزیه فراهم کرده است، خواهر دیگرم درس طلبگی می‌خواند و همسرش نیز روحانی است، خواهرم زهرا که در زمان شهادت پدرم 6ساله بود با شنیدن خبر شهادت پدر بیمار شد و هنوز هم در داغ پدر هر وعده 15 عدد قرص مصرف می‌کند.

یکی از برادرانم مدیر مدرسه و دیگری در سپاه جمهوری اسلامی ایران خدمت می‌کند و من نیز دبیر علوم اجتماعی در مدرسه زینب کبرای ارومیه هستم.

تسنیم: از لحظه‌ای که خبر شهادت پدرتان را شنیدید بگویید.

فاطمه هستی عهدی: آن روز من از مدرسه می‌آمدم، دوستم خبر آمدن پدرم را به من داد و من با عجله خود را برای دیدن پدر به خانه رساندم، اولین کسی را که دیدم مادربزرگم با چشمهای پر از خون بود، نگاه همسایه‌ها و فضای کوچه و خانه برایم غریب بود، چون هیچ خبری از خوشحالی آمدن پدر را نمی‌دیدم و تنها حزن و اندوه بود که از هر طرف بر سرم سرازیر می‌شد.

همین که وارد خانه شدم صدای شیون و زاری را شنیدم و فهمیدم که پدرم شهید شده است، خیلی شوکه نشدم چون روز وداع با پدرم برایم الهام شده بود که این آخرین باری است که او را می‌بینم.

لطف خدا بود که من توانستم فراغ پدر را تحمل کنم ولی خواهرم زهرا نتوانست.

می‌خواهم این درددل را بکنم که برخی‌ها از سهمیه‌هایی که برای خانواده‌های شهدا داده می‌شد ناراضی هستند ولی آیا این تسهیلات می‌تواند برای لحظه‌ای جای خالی پدر را پر کند.

تسنیم: چه شد که پدرتان تصمیم گرفت به جبهه برود؟

فاطمه هستی عهدی: شهید حسن هاتف مستأجر ما بود، این شهید بزرگوار اهل تبریز بود، روزی که خبر شهادت وی به پدرم رسید، انگیزه جدی حضور در جبهه برای پدرم ایجاد شد، در واقع مشوق اصلی پدرم شهید هاتف بود.

تسنیم: شغل پدرتان چه بود؟

فاطمه هستی عهدی: شغل پدرم آزاد بود و ما از نظر مالی تقریباً در وضعیت خوبی قرار داشتیم.

تسنیم: آیا راه شهدا و ارزش‌هایی که به‌خاطر آن خونهای بسیاری ریخته شده حفظ شده است؟

فاطمه هستی عهدی: متأسفانه ارزش‌های مادی جایگزین ارزش‌های معنوی شده است و متأسفانه در رسانه ملی در ساخت و پخش سریال‌ها به ارزش‌های مادی توجه بیشتر می‌شود و این سبب شده تا در زندگی روزمره‌مان نیز به این موضوع بیشتر اهمیت داده شود.

من به‌عنوان یک معلم تمام تلاش خود را به کار می‌گیرم تا راه شهدا را به دانش‌آموزان یادآور کنم که میان نماز اول وقت و محبت به اهل‌بیت(ع) از همه بیشتر مورد توجهم است. 

منبع: خبرگزاری تسنیم




   نوشته شده در چهارشنبه 93/7/2  توسط خادم 



روایت 3000 روز مقاومت

نفوذ ضد انقلاب در سپاه پاسداران/ ماجرای کاک نایب و کاک همت

موسی از سرما خود را مچاله کرده و به رازی فکر می کند که هنوز برای خیلی از نیروها ناشناخته مانده است، راز جذابیت همت. هنوز بعضی‌ها می پرسند همت چطور به ضد انقلاب اعتماد می‌کند، آنها چطور عاشق همت می‌شوند؟ نکند با این کارهایش می‌خواهد مقر را دودستی تقدیم ضد انقلاب کند...
به گزارش خبرنگار دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت.

از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.

سلاح زیر برف


مقر سپاه پر از ضد انقلاب است. نه اینکه حالا ضد انقلاب باشند، قبلا ضد انقلاب بودند. با همین سلاح‌هایی که الان در دست دارند، مدت‌ها با پاسداران و بسیجی‌های سپاه پاوه جنگیده‌اند. حالا معلوم نیست که چطور فرمانده سپاه به آن‌ها اعتماد کرده و نه تنها سلاح‌هایشان را نگرفته، بلکه آن‌ها را عضو بسیج هم کرده است.  
 
فرمانده سپاه به آن‌ها هم مثل بسیجی‌ها نگاه می‌کند، مثل بسیجی‌ها احترام می‌گذاد و به حرف‌هایشان اعتماد می‌کند؛ نمونه‌اش همین کاک سیروس و دار و دسته‌اش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقای فرمانده کار داریم. موسی جلو رفت و پرسید: «با فرمانده سپاه چه کار دارید؟»  
 
کاک سیروس گفت: «با نیرو‌هایم آمده‌ام تسلیم آقای فرمانده شوم. ما می‌خواهیم سرباز او شویم. فرمانده شما خیلی مرد است.»  
 
موسی که شک کرده بود، پرسید: «می‌دانید فرمانده ما کیست؟»  
 
کاک سیروس گفت: «مگر کسی در پاوه هست که کاک ابراهیم همت را نشناسد؟»  
 
موسی تازه او را مورد بازپرسی قرار داده بود که ابراهیم آمد. ابراهیم را همه کاک همت صدا می‌زدند. کاک سیروس تا او را دید، سلاحش را دو دستی تقدیم کرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما کاک همت اجازه چنین کاری را نداد.  
 
همین موضوع، بعضی از نیروهای سپاه را عصبانی کرد. آن‌ها به خود حق می‌دادند که عصبانی شوند، چرا که می‌گفتند: از کجا معلوم کلکی در کار نباشد؟ اگر با همین سلاح‌ها نیروهای سپاه را قتل عام کنند، چه کسی جوابگو خواهد بود؟  
 
موسی هرچند پاسخ قانع‌کننده‌ای برای آن‌ها نداشت، اما چون همت را می‌شناخت، به آن‌ها گفت: «حتما حکمتی در کار است. کاک همت کاری را بی‌حکمت انجام نمی‌دهد.»  
 
*
صبح است. بارش برف کمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزه‌کشان سوز برف را جمع می‌کند و مثل شلاقی دردناک به سر و صورت موسی می‌کوبد. او منتظر کاک سیروس و همت است تا به اتفاق هم به یکی از مقرهای ضد انقلاب رفته، با پادرمیانی کاک سیروس، آن‌ها را به تسلیم و همکاری با سپاه دعوت کنند. این کار خطرناک، پیشنهاد کاک سیروس است. او گفته: اگر کاک همت مرا همراهی کند، قول می‌دهم بیشتر ضد انقلاب‌ها را از دشمنی با انقلاب منصرف کنم... بیشتر آن‌ها ناآگاهند.  
 
هیچ کس حرف کاک سیروس را باور نمی‌کند؛ به جز همت. نیرو‌ها می‌گویند: به کاک سیروس نمی‌شود اعتماد کرد. او می‌خواهد سر کاک همت را زیر آب کند.  
 
همه می‌دانند که همت آمادگی‌اش را برای همراهی با کاک سیروس اعلام کرده است. موسی که نگران جان همت است، هرچند از خطر می‌ترسد، اما تصمیم گرفته او را همراهی کند.
 
کاک سیروس و همت می‌آیند. موسی پشت فرمان نشسته، ماشین را روشن می‌کند. کاک سیروس ، آدم درشت هیکلی است. او به تنهایی جای دو نفر را می‌گیرد؛ در حالی که در ماشین لندکروز، سه نفر آدم عادی زورکی جا می‌شوند.
 
به هر ترتیب که شده، کاک سیروس و همت خودشان را در لندکروز جا می‌کنند، راه می‌افتند.
 
شیشه‌ها از سرما یخ زده است. موسی برف پاک‌کن‌ها را روشن می‌کند؛ اما آنها هم هیچ کاری نمی‌توانند بکنند.
 
همت کلید برف پاک‌کن‌ها را خاموش می‌کند و می‌گوید "این‌ها برف پاک‌کن است، نه یخ پاک کن!"
 
خیابان‌ها خلوت است. صدایی جز زوزه باد و عوعوی سگ‌ها شنیده نمی‌شود. از دوردست گاه صدای تیراندازی به این صداها اضافه می‌شود. موسی به کاک سیروس فکر می‌کند. کاک سیروس حرفی نمی‌زند. به روبرو خیره شده و در فکر فرورفته. سرما رفته‌رفته به درون استخوان‌ها نفوذ کرده، آن سه نفر را در خود مچاله می‌کند. همت که از ناراحتی سینوزیت رنج می‌برد، دستش را روی پیشانی گذاشته، چشمانش را به هم می‌گذارد. موسی متوجه می‌شود، چفیه‌اش را باز می‌کند و به او می‌دهد.
 
_ببند دور پیشانی‌ات... اگر گرم بشود، دردش ساکت می‌شود. همت، چفیه را گرفته، آن را با دستهای لرزانش محکم به دور پیشانی‌اش می بندد.
 
لندکروز به جاده‌ای کوهستانی می‌رسد. کاک سیروس، موسی را راهنمایی می‌کند. صدای تیراندازی‌ها بلندتر از قبل به گوش می‌رسد. دیگر هیچ موجود زنده و وسیله نقلیه‌ای در جاده دیده نمی‌شود. رفته‌رفته شک و نگرانی به دل موسی می‌نشیند. او در حین گذر از پیچ جاده، پاهای کسی را می‌بیند که از زیر برف‌ها بیرون زده، کاک سیروس و همت هم این صحنه را می‌بینند. کاک سیروس محکم می‌زند روی داشبورد و می‌گوید: "نگه دار!"
 
موسی می‌زند روی ترمز. کاک سیروس از لندکروز پایین می‌پرد و خودش را به او می‌رساند. همت دوان‌دوان به دنبالش می‌رود. موسی از اطراف مراقبت می‌کند تا مبادا تله‌ای در کار باشد.
 
همت، لوله سلاحی را می‌بیند که از زیر برف‌ها بیرون آمده. کاک سیروس، برف‌ها را کنار می‌زند. پیرمردی سلاح به دست نمایان می‌شود. کاک سیروس با تعجب می‌گوید: "این کاک نایب، نگهبان جاده است. از سرما یخ زده."
 
همت، صورتش را به سینه کاک نایب می‌چسباند و به صدای قلبش گوش می‌دهد. سپس شروع می‌کند به دادن تنفس مصنوعی و می گوید: "باید زود برسانیمش بیمارستان."
 
همت، زیر بغل‌های کاک نایب را می‌گیرد و از زمین بلندش می‌کند. کاک سیروس با یک دست، پاهای کاک نایب را بلند می‌کند و با دستی دیگر، سلاح او را بر‌می‌دارد. می‌خواهد کاک نایب را پشت لندکروز سوار کند؛ اما همتم او را به جلو می‌برد روی صندلی می‌نشاند. می‌گوید: "اگر پشت ماشین سوارش کنیم، تا آنجا می‌میرد. باید تا بیمارستان بدنش را گرم نگه داریم."
 
کاک سیروس می گوید: "جلو که جا نیست. سه نفری هم به زور جا شدیم."
 
همت پشت ماشین سوار می‌شود، می‌گوید: حالا هم سه نفری بنشینید، فقط سریعتر که جان این پیرمرد در خطر است.
 
کاک سیروس که از کار همت جا خورده با تعجب نگاهش می‌کند، موسی از ماشین پیاده می‌شود و می‌گوید: ابراهیم تو سینوزیت داری، همین‌طوری هم حالت خوب نیست، بیا بنشین پشت فرمان....
 
همت می‌پرد وسط حرف موسی و با تشر می‌گوید: گفتم جان این پیرمرد در خطر است، زود سوار شو تا خود بیمارستان تخت گاز برو. تند باش.
 
موسی که می‌داند اصرار نتیجه‌ای ندارد، پشت فرمان می‌نشیند و به راه می‌افتد.
 
هرچه سرعت لندکروز بیشتر می‌شود بخاری ماشین اتاقک را گرمتر می‌کند. رفته‌رفته بدن کاک نایب گرم شده و‌ آه و ناله‌اش بلند می‌شود. کاک سیروس بدتر از قبل در سکوتی عمیق فرو رفته. سکوت این‌بار او از شرم و خجالت است.
 
موسی آینه ماشین را روی همت تنظیم کرده و با حسرت نگاهش می‌کند. همت پشت ماشین مچاله شده، هر لحظه لایه‌ای از برف بر سر و روی او می‌نشیند و او را سفیدپوش می‌کند.
 
موسی در طول راه به اعتماد همت فکر می‌کرد و به حرفهای جورواجور نیروها. وقتی به بیمارستان می‌رسند، از ماشین پیاده می‌پرد و به سراغ همت می‌آید. همت مثل یک گلوله یخی در پشت لندکروز بی‌حرکت مانده. موسی هرچه صدا می‌زند جوابی نمی‌شنود. کاک سیروس به تنهایی کاک نایب را به دوش می‌کشد و به اورژانس می‌برد. موسی بالای لندکروز می‌پرد و برف‌ها را از روی همت کنار می‌زند. همت یخ زده است. موسی در حالی که از دلشوره و نگرانی بغض کرده، پرستارها را صدا می‌زند.
 
شب است، موسی در اتاق نگهبانی مقر سپاه نشسته و بازهم به همت فکر می‌کند. برای ملاقات به بیمارستان رفته، کاک نایب مرخص شد، اما همت هنوز بستری بود.
 
موسی از سرما خود را مچاله کرده و به رازی فکر می‌کند که هنوز برای خیلی از نیروها ناشناخته مانده است، راز جذابیت همت. هنوز بعضی ها می‌پرسند همت چطور به ضد انقلاب اعتماد می‌کند، آنها چطور عاشق همت می‌شوند؟ نکند با این کارهایش می‌خواهد مقر را دودستی تقدیم ضد انقلاب کند.
 
از تاریکی صدای پا می‌آید. موسی به خود می‌آید، سلاحش را بر‌می‌دارد و ایست می‌دهد. صدای پا قطع می‌شود. موسی در حالی که تفنگش را مسلح می‌کند داد می‌زند: دستهایت را ببر بالای سرت، آرام بیا جلو، دست از پا خطا کنی شلیک می‌کنم.
 
چند مرد مسلح در حالیکه سلاح‌هایشان را بالای دست گرفته‌اند پیش می‌آیند. موسی می‌پرسد: کی هستید؟ یکی که از همه مسن‌تر است با صدای بغض‌آلودی می‌گوید: من کاک نایبم. با پسرهایم آمده‌ایم سرباز کاک همت بشویم، آمده‌ایم در رکاب حاج همت بجنگیم.

منبع: باشگاه خبرنگاران




   نوشته شده در سه شنبه 93/6/25  توسط خادم 



اشاره:

 توی تعطیلات عیدفطر 93 داشتم اخبار گوش می دادم. پلیس راهور از ترافیک شدید جاده تهران-شمال می گفت و این که حجم سفرهای عیدفطر امسال از سفرهای نوروز 93 بیشتر شده! برام جالب بود؛ آخه همون روز داشتم کتاب خاطراتی درمورد یک سردار شهید مازندرانی می خوندم که اتفاقا یکی از خاطراتش مربوط به مرخصی گرفتن بود. چقدر تفاوت! این روزها مردم مرخصی هاشون رو جمع می کنند تا توی تعطیلاتی مثل عیدفطر، بزنند به جاده و با آرامش، حال و هوایی عوض کنند؛ اما تو دهه ی 60، اونهایی که ما آرامش سفرها و زندگی های امروزمون رو مدیونشون هستیم، مرخصی هاشون رو جمع می کردند تا ... و اگه با مرخصی موافقت نمی شد از سِمت مدیریت استعفا می دادند تا... اونم فقط به خاطر فرمان...!!

راستی، ما مردم این دوره و زمونه، به خاطر کدوم هدف والا، حاضریم از زندگی، نه، نه، فقط از چند روز مرخصی مون بگذریم؟؟

چند وقت پیش از یه سردار زنده ای! خواستم برای شنیدن حقیقت، یکی دو ساعتی وقت بگذاره تا با رفع سوءتفاهم ها، مشکلاتی حل بشه اما....

چقدر از دهه ی 60 تا دهه ی 90 فاصله است! این روزها دیگه حتی برای شنیدن حقیقت هم وقت نداریم...!

 

برگ اول : معلم شهید سردار شعبان فکوری

 

مدیر مدرسه ی راهنمایی دکتر علی شریعتی قائم شهر بود و عاشق معلمی. با این حال هروقت عملیات می شد، به هر زحمتی که بود خودش را به جبهه می رساند تا سهمی در نبردها داشته باشد؛ تا این که یک بار آموزش و پرورش با اعزامش مخالفت کرد. خیلی ناراحت شد. به هر دری زد تا بالاخره توانست موافقت مسوولین را جلب کند، اما آنقدر این کار طول کشید که سهمیه ی نیروهای مردمی تمام شد؛ ولی آقا معلم مصمم تر از آنی بود که کوتاه بیاید. با چند شهر تماس گرفت و بالاخره توانست توی مشهد سهمیه ای برای خودش پیدا کند. چقدر آن روز خوشحال بود. رفت جبهه و بعد از تمام شدن عملیات، دوباره برگشت مدرسه و شد همان آقا مدیر مدرسه که عاشق معلمی بود.

چند وقتی گذشت. باز هم برای جبهه اعلام نیاز به نیرو شد و برای آقا معلم، همه چی از نو شروع. باز هم جبهه و درخواست مرخصی و مخالفت مسوولین اداره و اصرار پشت اصرار... اما این بار راه به جایی نبرد و با اعزامش موافقت نشد. شاید هر کس جای او بود به خودش می گفت "من که تلاشم رو کردم، اداره اجازه رفتن نمی ده؛ پس تکلیف از من ساقطه"؛ اما آقا معلم قصه ی ما، با آن که عاشق معلمی بود، نامه ای نوشت و تقاضای استعفا کرد، آن هم نه از سِمت مدیریتش، بلکه از شغلش!

به نظر می رسید او به جایی رسیده که دیگه حتی به علاقه های خودش هم توجهی نداره و رضای یکی دیگه، علاقه ی اولش شده.

29 آذر 1360 از آموزش و پرورش استعفا کرد تا به جبهه برود، آن هم به خاطر فرمان ولی زمانش.

12 تیر 1365 هم استعفا کرد، اما این بار از دنیا و اسارتش تا به جمع شهدا بپیوندد، این بار به خاطر رضای خدایش.

 

بعد شهادت، لابلای دست نوشته هاش جملات زیبایی به چشم می خورد؛ جملاتی که به آدم می فهماند چرا آقا معلم قصه ی ما مرخصی گرفت، نه، بالاتر از آن، استعفا داد تا به جبهه برود:

"امروز 1400 سال است که امام حسین«ع» در گودال قتلگاهِ شهیدانش، یکّه و تنها ایستاده است و بر سر من و تو فریاد می زند که: هل من ناصر ینصرنی و هل من معین یعیننی. آری برادران و خواهران! امروز بعد از 14 قرن، شهدای کربلا، ردیف در کنار هم آرمیده اند و راه چگونه زیستن و چگونه مردن را به ما آموخته اند و ما هم 14 قرن همواره گفتیم که ای کاش ما روز عاشورا بودیم و حسین را یاری می کردیم، و امروز خداوند صحنه ی پیکار دیگری را، صف بندی دیگری را با آب و رنگ خاصی برای ما شیعیان حسین آماده کرده است."

 لحظه ای فکر کن، من و تو آیا، آقا معلم قصه ی زندگی خودمون هستیم ؟

 
 نویسنده : سمیه اسلامی
منبع: سامانه جامع شهدای استان مازندران



   نوشته شده در یکشنبه 93/6/9  توسط خادم 



 

بسم الله الرحمن الرحیم

هر چه داریم، از شهداء داریم و انقلاب حاصل خون شهیدان است.
به تاریخ 19/10/59 شسمی، ساعت 10/10 دقیقه شب، چند سطری وصیتنامه می‌نویسم:
هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز، این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست!
مادر جان!
می‌دانی تو را بسیار دوست دارم، همانسان که می‌دانی فرزندت چطور عاشق شهادت بود و به شهیدان عشق داشت.
مادر!
جهل حاکم بر یک جامعه، انسانها را به تباهی می‌کشد و حکومتهای طاغوتی مکمّل این جهل‌اند. شاید قرنها طول بکشد تا انسانی از سلالة پاکان متولد شود و بتواند رهبری یک جامعه سردرگم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور سلالة ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است.
مادر جان!
به خاطر داری که من برای یک اطلاعیة امام حاضر بودم بمیرم؟ کلام او، الهام بخش روح پرفتوح اسلام، در سینه و وجود گندیدة من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم، از امام بخواهید برایم دعا کند، تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد.
مادر جان!
من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازشکار و بی‌تفاوت و متأسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی‌دانند برای چه زندگی می‌کنند، بسیارند. ای کاش! به خود می‌آمدند از طرف من به جوانان بگوئید، چشم شهیدان به شما دوخته شده است. بپاخیزید، اسلام را و خود را دریابید! نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی‌شود نه شرقی است و نه غربی.
… ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث «زور و زر و تزویر» به خود می‌آمدند و آنها نیز پوزة استکبار را بر خاک می‌مالیدند.
مادر جان!
جامعة ما انقلاب کرده و چندین سال طول می‌کشد تا بتواند کم‌کم، صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسان‌ها بیرون برد، ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند.
زیرا نه آن را می‌شناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شده بودند. از هر طرف به این نونهال آزاده ضربه زدند، ولی خداوند مقتدر است!
اگر هدایت نشدند مسلماً مجازات خواهند شد.
پدر و مادر من!
من زندگی را دوست دارم، ولی نه آنقدر که آلوده‌اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وارزیستن و حسین‌وار شهید شدن را دوست دارم. الگوی جاوید یک مؤمن، از بند هوی و هوس رستن است و من این الگو را نیز دوست داشتم. شهادت در قاموس اسلام، کاری‌ترین ضربات را بر پیکر ظلم و جور و شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد. تاریخ اسلام این را ثابت کرده است.
ما فردا می‌رویم به جنگ با انسانهایی که همچون کفّار در اسلام، نمی‌دانند چرا و برای چه می‌جنگند، جنگ با دموکرات یا در حقیقت با آلت دست بعث عراق!
ببین ما به چه روزی افتاده‌ایم و استعمار چقدر جامعه‌ی ما را به لجن زار کشیده است! ولی چاره‌ای نیست، اینها سدّ راه انقلاب اسلامی‌اند.
پس سدّ راه اسلام باید برداشته شود تا راه تکامل طی شود.
مادر جان!
به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلاً از تو راضی نخواهم بود. زینب‌وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار.
«الّلهم ارزقنا توفیق الشّهاده فی سبیلک»
اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه احتیاج به ایمان و صبر و استقامت است.
خواهران و برادرانم همچنین پدرم، مرا ببخشند و از آنها می‌خواهم که راهم را ادامه دهند.

والسّلام
محمّد ابراهیم همّت
ساعت 15/12 دقیقه
پاوه ـ اتاق تحقیقات سپاه

 

وصیت نامه دوم شهید همت

به نام خدا

نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش ، آرزوی وصالش را در سر داشتم. سلام بر حسین(ع) سالار شهیدان ، اسوه و اسطوره بشریت.

مادر گرامی و همسر مهربانم ، پدر و برادران عزیزم!

درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید. چقدر شماها صبورید . خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم.

غنچه هایی که (کبوترانی که) همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند. الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن (بقا و حیات ابدی) و نزدیکی با خدای ، چرا که « ان الله اشتری من المومنین» من نیز در پوست خود    نمی گنجم. گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به درآیم. سیم های خاردار مانع اند. من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آن چه که از خدا بازم می دارد، متنفرم (هوای نفس، شیطان درون و خالص نشدن). در طول جنگ، برادرانی که در عملیات شهید می شدند، از قبل سیمای شان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.

عزیزانم، این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم، ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم، هنوز خالص نشده ام و آلوده ام. از شروع انقلاب در این راه افتادم و پس از پیروزی  انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم. ابتدا درگیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه«شهرضا» (قمشه) و سمیرم ، سپس شرکت در «خوزستان» و جریان گروهک ها در «خرمشهر». پس از آن ، سفر به «سیستان بلوچستان » (چابهار و کنارک) و بعدا حرکت به طرف «کردستان» . دقیقا دو سال در «کردستان» هستم.

مثل این که دیگر جنگ با من عجین شده است.

خداوند تاکنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است. اکنون من می روم با دنیایی انتظار ، انتظار وصال و رسیدن به معشوق ، ای عزیزان من توجه کنید:

1_ اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد، با این که نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم، حتی یک هفته خانه باشم، دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید.

همسرم انسان فوق العاده ای است. او صبور است و به زینب عشق می ورزد. او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد. چون راهش را پیدا کرده است. اگر پسر به دنیا آورد، اسم او را «مهدی» و اگر دختر به دنیا آورد، اسم او را «مریم» بگذارید، چون همسرم از این اسم خوشش می آید.

2_ امام مظهر صفا، پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است و فرامین او را مو به مو اجرا کنید، تا خداوند از شما راضی باشد. زیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.

3_ هر چه پول دارم، اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران(ستاد مرگزی) بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.

4_ ملت ما، ملت معجزه گر قرآن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است. تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است.

5_ از مادرم و همه فامیل و همسرم ، اگر به خاطر من بی تابی کنند، راضی نیستم، مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.

حقیر حاج همت

26/2/1361




   نوشته شده در سه شنبه 93/5/21  توسط خادم 



به یاد طلبه بسیجی شهید «حسن قربانی»

از همان دوره‌های متوسطه، مدیریت و پویایی خاصی در مسائل داشت؛ مانند: عضویت در شورای اصلی انجمن اسلامی هنرستان، تصدی امور مراسم صبحگاه مدرسه و اجرای برنامه‌ها، احراز مقام دوم در یکی از مسابقات بین هنرجویان هنرستان‌های اصفهان، ورود در دوره‌های علمی و عملی کاخ‌صنعتی اصفهان. دوران متوسطه را که گذراند، با رتبه بالا در دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شد؛ لیکن با عشق به علوم و معارف اهل‌بیت (ع) راه حوزه را برگزید و در حوزه قم زیرنظر شورای مدیریت ثبت‌نام و شروع به تحصیل کرد. بعد هم به خاطر مشکلات خانوادگی به اصفهان بازگشت و در مدرسه ذوالفقار اصفهان از اساتید فرزانه بهرمند شد. تلاش علمی، تهذیب اخلاقی و تزکیه نفس در این دوران موجب احراز مقامی شاخص از سوی این شهید شد که پله‌پله او را تا ملاقات خداوند پیش برد. وقتی دفترچه خاطراتش را که با تمام صمیمیت نوشته شده باز می‌کنی نمونه‌هایی از این دست را فراوان می‌بینی که نوشته است: «... چه حالت عرفانی بود، یکی از بهترین ساعات و لحظات زندگی‌ام که توانسته بودم راز و نیاز کنم...» طلبه بسیجی شهید «حسن قربانی»، سال 1343 در رهنان متولد شد و در 1365/12/4 در عملیات کربلای پنج (شلمچه) به شهادت رسید. 
منبع: روزنامه کیهان




   نوشته شده در شنبه 93/5/4  توسط خادم 



ماجرای‌ پدر و پسری‌ که در آغوش هم به شهادت رسیدند

ماجرای‌ پدر و پسری‌ که در آغوش هم به شهادت رسیدند

کسی‌ چه می‌دانست تاریخ دوباره در هشت سال دفاع مقدس تکرار شود و پسری سر بر بالین پدرش 25 سال آرام بگیرد.
به گزارش فرهنگ نیوز ، کسی‌ چه می‌دانست تاریخ دوباره در هشت سال دفاع مقدس تکرار شود و پسری سر بر بالین پدرش 25 سال آرام بگیرد و 25 سال این دو شهید گذر زمان را به نظاره بنشینند تا گروهی از بچه‌های تفحص بیایند و پدر و پسر را از دل صحرا به دیار خود بازگردانند.

باشگاه خبرنگاران-وقتی در احوالات آل‌الله می‌خواندیم: « امام حسین علیه السلام وقتی بر بالین حضرت علی اکبر علیه السلام  رسید که جان باخته بود. صورت بر چهره خونین او نهاد و دشمن را نفرین کرد: «قتل‌الله قوماً قتلوک...» و تکرار می‌کرد که: «علی الدنیا بعدک العفا». و جوانان هاشمی را طلبید تا پیکر او را به خیمه‌گاه حمل کنند.

حضرت علی اکبر علیه‌السلام ، نزدیک‌ترین شهیدی است که با حضرت امام حسین علیه السلام دفن شده است. مزار مطهر او  پایین پای اباعبدالله الحسین علیه السلام قرار دارد و به همین خاطر ضریح امام، شش گوشه دارد.»

* پدر و پسر مازندرانی که در آغوش هم به شهادت رسیدند / پدر و پسر فدای حسین(ع)

روایت تفحص و کشف شهیدان مفقودالجسد؛ سید ابراهیم و سید حسین اسماعیل زاده، حکایت مرزبانان همیشه بیداری است که در کلاس شهادت، آموزگار وفاداری پسر و پدر به یکدیگر و وحدت وجودی انسان‌ها برای قرب الی‌الله هستند.

سردار "سیدمحمد باقرزاده" مسئول کمیته تفحص شهدا درباره چگونگی کشف پیکرهای مطهر شهیدان اسماعیل زاده - یک ساعت قبل از سال تحویل 89 در معراج شهدای اهواز - روایت می‌کند: « طی عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.

خوب، پلاک داشتند، پلاک‌ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آن‌ها با هم پلاک گرفته‌اند. معمولاً این‌ها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند.

اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است.

شهید سید ابراهیم اسماعیل‌زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل‌زاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر.»

" شنیده‌ام عاشقا مخلصو و بی‌ریا  بودن؛ من هنوزم نفهمیدم که شهدا کیا بودن؛ همیشه سرگرم دم یا فاطمه مدد بودن؛ نشون دادن که راههای آسمونو بلد بودن؛ کبوترای رویاییِه آسمون بودن؛ تمومشون مصداقی از وسابقون بودن؛ مُقربون بودن؛ ای دل، ای دل، امون از دست دنیا، ای دل،ای دل، کجا رفتن شهیدا "

* زندگی نامه شهیدان سید ابراهیم و سید حسین اسماعیل‌زاده

در روز 25 آبان ماه سال 1304 هجری شمسی بود که به سید عبدالحسین اسماعیل‌زاده خبر رسید فرزندی که همسرش سیده ربابه به دنیا آورده، پسر است و او نیز به احترام نبی مخلص الهی نام او را سید ابراهیم نهاد.

کمتر کسی تصور این را می‌کرد که پشت چهره معصوم سید ابراهیم عالمی از رنج و مشقت البته همراه با فداکاری و ایثار نهفته است.

آغاز مشکلات سید ابراهیم زمانی بود که مادرش را از دست داد و بعد نیز پدر خویش را از دست داد و همه‌ این‌ها قبل از هفت سالگی روی داد. بعد از  درگذشت پدر و مادر، دارالایتام میزبان سید ابراهیم شد.

بعد از یک سال و اندی سید ابراهیم شروع به کار در منازل دامداران و زمین‌داران به طور سالیانه به اصطلاح "قراری" نمود.

این وضعیت تا 28 سالگی ادامه داشت، تا اینکه به روستای "پوستکلای بندپی" بابل برگشته و با دختر همسایه خویش "سیده رقیه مصطفی نژاد" ازدواج کرد.

این زوج با کار کردن بر سر زمین و در خانه زمین‌داران آن زمان، زندگی مشترک خود را آغاز می‌کنند و این در حالی است که در فقر و نداری لحظه‌ای از پافشاری بر اعتقادات دست نکشیدند، حتی گفته می‌شود در همان لحظه تا نماز ظهر و عصر را نمی‌خواندند، هرگز ناهار نمی‌خوردند.

اما آنچه که زندگی پر از سختی آن‌ها را شیرین می کرد، توکل و توسل به خدا و اهل بیت بود که این مطلب را می‌توان از نام فرزند اول آن‌ها فهمید (سید حسین). بله سید حسین نامی بود که به خاطر عشق وافر به اهل بیت(ع)  بر فرزند اولشان نهادند.

بعدها صاحب سه دختر و سه پسر دیگر شدند. در مورد نحوه تربیت فرزندانشان چه می‌توان گفت که آنچه عیان است چه حاجت به بیان است.

دخترانی اهل ولایت، با حجاب فاطمی و پسرانی با غیرت، اهل رزم و شهادت و شجاعت بودند.

پس از مدتی سید ابراهیم به عنوان باغبان، جذب کادر غیر نظامی ارتش در محل فعلی پایگاه نیروی هوایی بابلسر شد.

کم‌کم وضع درآمد او بهتر شد و توانست با همکاری اهالی محل و دوستی مهربان به نام خیرالله اسکندری، خانه کاه‌گِلی برای خود بسازد و تا زمان شهادت در همان خانه زندگی می‌کرد.

با اوج‌گیری نهضت امام خمینی(ره) در سال1357 سید ابراهیم در تظاهرات‌ها شرکت می نمود و این در حالی بود که خود به عنوان پرسنل ارتش محسوب می‌شد و از این جهت ترسی به خود راه نمی‌داد؛ چرا که او از سلاله پاکان و زاهدان شب و شیران روز بود و شیر را با ترس رابطه نیست.

او به همراه فرزندانش در فعالیت‌های بعد از انقلاب علیه منافقین حضور داشت و پس از شروع جنگ تا زمان شهادت سه بار از طریق ارتش و بار چهارم به همراه اعزام طرح "لبیک یا خمینی" به جهبه‌ها اعزام شد.

در اعزام آخر، دو پسر خود (سیدرضا و سید حسین) را به همراه خود داشت و سید باقر نیز در خدمت سربازی در جنوب مشغول دفاع بود و این در حالی بود که او 58  سال سن داشت.

اما "سید حسین" پس از گذران دوران پُر مَشَقَّت کودکی و نوجوانی زیر سایه‌ی پُر مهر پدر و مادر و تحت تربیت مؤثر آن‌ها در 16 سالگی با دختر دایی خویش "سلاله سادات" ازدواج کرد و پس از تولد اولین فرزندش "سید یحیی" در 17 سالگی برای خدمت سربازی به زاهدان رهسپار شد.

پس از یکسال و اندی با فرمان امام خمینی(ره) بر فرار سربازان از پادگان‌ها، پس از پاره نمودن عکس‌های شاه ملعون از پادگان خود فرار کرده و به محل می‌آید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مبارزات علیه منافقین و مفسدین در شهر شرکت می‌کند و به ادامه تحصیل می‌پردازد.

حتی شب‌ها برای مطالعه جهت استفاده از نور چراغی که بر تیربرقی نصب شده بود و از محل نیز فاصله داشت به آن مکان می‌رفت و به مطالعه می‌پرداخت، تا اینکه پس از اتمام دروس متوسطه به عنوان معلم در روستای "نفتچال" مشغول می‌شود.

علاقه وی به شاگردان جهت تعلیم دروس و آشنا کردن آن‌ها با اسلام و انقلاب مثال‌زدنی بود، حتی هر جمعه سه نفر از شاگردانش را سوار بر موتور می‌کرد و به منزل می‌آورد و به آن‌ها ناهار می‌داد. بعد آن‌ها را به نماز جمعه می‌برد و می‌گفت باید با بچه‌ها رفیق شد تا حرف گوش کنند.

از طرف دیگر او نیز همانند پدر، زندگی را با فقر و نداری ولی با عزّت نفس آغاز کرد و تا سال‌ها در خانه‌ای محقَّر و کوچک که در حیاط پدری ساخته بود زندگی می‌کرد تا اینکه توانست خانه کوچک در محل دیگر برای خود بسازد.

عشق و علاقه‌اش به پدر و مادر بسیار زیاد بود و همیشه دوست داشت در کنار پدر و مادر باشد و به آن‌ها خدمت کند.

بعد از شروع جنگ تحمیلی دو بار به جبهه‌ها اعزام شد.

علاقه‌اش به شهادت آنقدر زیاد بود که می‌گفت:

- «من اگر شهید نشدم و مُردم، مرا در دریا بیندازید.»

حتی برای بار سوم با اعزامش مخالفت شد؛ چون گفتند: تو معلمی و تازه از جهبه‌ها آمدی ولی او کسی نبود که این موانع سد راه شهادتش شود و به هر طریقی موافقت مسئولین مربوطه را جلب کرد و بعد به منزل آمده و دور 4 فرزندانش مانند پروانه می‌گشت، گویا می‌دانست آخرین باری است که در سن 26 سالگی فرزندانش را سیر می‌بیند.

همیشه به همسرش می‌گفت:

 

- «من لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر شهید شدم امام خمینی دل تو را آرام می‌کند. در شب شهادتش همسرش خواب می‌بیند که جسد شهید را بر سر زانو دارد و امام نیز در کنار او نشسته است.»

همسرش گفت:

- «سید حسین! تو راست گفتی که امام دل مرا آرام می‌کند.»

سر انجام این پدر و پسر همانند مولای خود ابا‌عبدالله‌الحسین(ع)، در عملیات "والفجر 6 "در قلّه‌های سر به فلک کشیده "چیلات"، ابتدا پسر در آغوش پدر شهید شده و سپس پدر نیز همان‌جا در حالی‌که سر فرزندش را بر آغوش گرفته بود، در اثر اصابت گلوله‌ای به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

شهیدان اسماعیل زاده 25 سال مفقود‌الجسد بودند تا اینکه گروهی از اعضای تفحص، پیکرهای مطهر این دو شهید بزرگوار را در تاریخ خردادماه 88 در منطقه چیلات کشف کرده و به آغوش خانواده‌شان باز می‌گردانند.

روحشان شاد و یادشان پر رهرو و جاویدان باد

منبع: فرهنگ نیوز




   نوشته شده در پنج شنبه 93/4/26  توسط خادم 



یک وصیت نامه برای دو نفر+تصاویر

از این دو برادر، یک وصیت نامه مشترک به جا مانده است. این که چگونه «محمدرضا» و «ابوالفضل» به فکر نگارش یک وصیت نامه مشترک افتاده‌اند معلوم نیست
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «محمدرضا» (متولد 21 آذر 1343 شمسی) و «ابوالفضل» (متولد ؟؟) دو پسرِ جناب «محمد امین» اهل روستای «قپچاق» (از توابع «ملارد») به فاصله دو سال از یکدیگر، بال در بال ملائک گشودند. ابتدا «محمدرضا» به تاریخ 24 اسفند 1363 شمسی، طی عملیات «بدر» و در منطقه عملیاتی «شرق دجله» بر صریر شهادت تکیه زد و سپس «ابوالفضل» به تاریخ 28 دی 1365 شمسی، طی عملیات «کربلای5» و در منطقه عملیاتی «شلمچه» خلعت شهادت پوشید.
این دو برادر، در دو یگان مختلف عضویت داشتند. «محمدرضا» جمعی «لشکر27 محمدرسول الله(صلوات الله علیه و آله)» و «ابوالفضل» جمعی «لشکر 10 سیدالشهدا(صلوات الله علیه و آله)» بودند. از این دو برادر، یک وصیت نامه مشترک به جا مانده است. این که چگونه «محمدرضا» و «ابوالفضل» به فکر نگارش یک وصیت نامه مشترک افتاده‌اند معلوم نیست («محمدرضا» در سال 61، وصیت نامه ای اختصاصی هم نوشته است). اما این وصیت‌نامه بدیع که قطعا حاصل هم فکری دو برادر شهید است، خواندنی و تاثیرگذار است. امید که با خواندنش، ما را به دعای خیرتان در ماه مبارک رمضان، میهمان کنید: 

یک وصیت نامه برای دو نفر+تصاویر
 
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایتها النفس المطمئنه / ارجعی الی ربک راضیة مرضیه / فادخلی فی عبادی / و ادخلی جنتی/
آن هنگام به اهل ایمان خطاب لطف رسد که ای نفس مطمئن و دل آرام / به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود به او و او راضی از توست/ باز آی و در صف بندگان خاص من در آی/ و در بهشت من داخل شو
بسم رب اشهدا و الصدیقین
با تقدیم صمیمی ترین سلام ها و درود هایمان به تمامی شهیدان گلگون کفن و امام عزیز و امت عزیز امام و شما عزیزانمان، وصیت نامه مان را هر چند لایق آن نیسیم که برایتان وصیتی کرده باشیم به امید این که خداوند گناهمان را ببخشد و شهادت بنده گنهکارش را بپذیرد برایتان تقدیم می کنیم و امید آن داریم که با شهدای اسلام محشور گردیم و در جوار رحمت حق تعالی قرار گیریم.
از شما عزیزیان تقاضا داریم که دعایمان کنید که خداوند شهادت این بندگان حقیر را بپذیرد و هم‌چنین تقاضا داریم که راه «سیدالشهدا (ع)» را به نحو احسن ادامه دهید و امام عزیز را یاری کنید و همیشه پیرو خوبی برای او باشید و اگر خدای نا‌کرده کوچک‌ترین سستی از خود نشان دهید در روز قیامت جواب گوی این همه خونی که مظلومانه در راه اسلام ریخته شده نمی توانید باشید.
عزیزانمان! وقتی پیکر شهدای مظلوم را اکثرا نوجوان و جوان و حتی پیرمرد نیز می دیدیم به خدا از خودمان خجالت می کشیدیم و می گفتیم چرا مانده ایم؟ مگر مسلمان نیستیم؟ مگر نمی گوییم شیعه علی (ع) هستیم؟ مگر نمی گوییم که می خواهیم راه حسین (ع) را تداوم بخشیم؟ پس چرا همیشه [فقط] شعار آن را می دهیم؟ بشتابیم و این شعارها را به عمل ثابت کنیم.
این بود که بالاخره توفیق آمدن به جبهه نصیبمان شد تا ادامه دهنده‌ی راه عزیزانمان یعنی شهدا باشیم و خوش‌حال و سر‌افراز که چون حسین وار کشته شدیم، اگر خدا بپذیرد.
هرچه فکر می کردیم که خدا چگونه این همه گناهانمان را می بخشد تا از نزدیکانش گردیم [علتش] را نمی یافتیم تا این که حدیث «پیامبر اکرم (ص)» به گوشمان رسید که می فرماید: «وقتی اولین قطره خون شهید ریخته می شود، هم‌راه او تمام گناهانش آمرزیده می شود.»
و این را وقتی دقیقأ در یافتیم که تمام وجودمان برای شهادت پرواز کرد و با خود گفتیم خدایا! آیا توفیق شهادت نصیبمان می شود؟
آیا ما جزو شهدا می گردیم؟آیا با ریخته شدن خون ما تمام گناهانمان آمرزیده می شود؟
هنوز هم نمی دانیم که آیا توفیق شهادت را داشته ایم یا نه. لذا دعایمان کنید که خدا شهادتمان را بپذیرد.
و باز به شما وصیت می کنیم که امام عزیز را تنها نگذارید، ما می رویم تا راه حسین (ع) و خط امام زنده باشد لذا شما با یاری امام و انقلاب راه حسین (ع) و خط امام را تداوم ببخشید.
در پایان از همه تقاضای دعا برای رزمندگان و امام عزیز و ما داریم و بدانید هر چه می خواهیم مکالمه را قطع نماییم نمی توانیم ولی چه کنیم که کاغذ محدود است و وقت محدودتر.
خدایا! خمینی مان را تا انقلاب مولایمان (عج) حفظ بفرما
خدایا! انقلابمان را هر چه زودتر با حضور حضرت مهدی موعود (ع) به انقلابش متصل بفرما
خدایا! رزمندگان ما را با پیروزی نهایی هر چه سریع تر به خانواده هایشان برگردان
خدایا! گناهانمان را ببخش و ما را یک لحظه به خودمان وا مگذار
خدایا! به خانواده شهدا و مجروحین و مفقودین و مصدومین و اسرا و رزمندگان و مسافرین اسلام صبری عظیم و اجری جزیل عنایت بفرما
خدایا! ما را از خالصان و مقربانت قرار بده
بفضلک و رحمتک یا ارحم الراحمین
خداحافظ

یک وصیت نامه برای دو نفر+تصاویر

یک وصیت نامه برای دو نفر+تصاویر

منبع: مشرق نیوز




   نوشته شده در پنج شنبه 93/4/19  توسط خادم 



وصیت شهید افغانستانی جنگ ایران:
حیف است بسیجی سیگار بکشد 
«رجب‌علی غلامی» متولد شهر کابل در افغانستان بود. به مدت دو سال در کردستان در تیپ ویژه شهدا به عنوان تخریب‌چی فعالیت می‌کرد. سرانجام در اسفندماه ماه سال 64 به شهادت رسید و پیکر او در اسفندماه سال 64 به خاک سپرده شد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید «رجب‌علی غلامی» متولد شهر کابل در افغانستان بود. شهیدی که 16 خرداد سال 64 در عملیات والفجر 9 به شهادت رسید. روی مزار این شهید که در بجستان قرار دارد، نوشته شده است: «مادران و خواهران بر سر مزار من گریه کنید که من در این شهر غریبم و پدر، مادر و خواهری ندارم که برایم گریه کنند». وی در زمان بمباران افغانستان توسط شوروی از خانواده‌اش جدا و برای فرار از خدمت به حکومت کمونیستی در سن 11 سالگی به ایران مهاجرت کرد و در شهر بجستان سکنی گزید.

حیف است بسیجی سیگار بکشد/ موتورم را هم بفروشید و خرج جبهه‌ها کنید


تولد: «کابل» / شهادت: «عملیات والفجر9»

او دفاع از ایران و اسلام را وظیفه خود می‌دانست. مدتی در پایگاه‌های چمران و بهشتی فعالیت می‌کرد با شروع جنگ راهی جبهه شد و به مدت دو سال در کردستان در تیپ ویژه شهدا به عنوان تخریب‌چی فعالیت می‌کرد. سرانجام در خرداد ماه سال 64 به شهادت رسید و پیکر او در تیرماه سال 84 به خاک سپرده شد. بخشی از وصیتنامه این شهید به شرح ذیل است:

پدران و مادران عزیزی که در تشییع جنازه‌ام شرکت کردید افسوس نخورید بلکه به جای این افسوس خوردن خواسته فرزندانتان را جواب مثبت دهید و آنها را روانه جبهه کنید که امروز خط سرخ حسینی، خون می‌طلبد. اگر جسدم به دست دوستان افتاد در کنار دیگر برادران و عزیزان شهید بسجتان به خاک بسپارید. برادران عزیز همانطور که می‌دانید من غریبم پدر و مادر ندارم و همچنین برادر و خواهری.

از شما عزیزان تقاضا دارم گاه گاهی که بر سر قبرم حاضر می‌شوید فاتحه‌ای بخوانید و اگر ممکن بود یک شب جمعه دعای کمیل بر سر مزارم برگزار کنید ان شاءالله. در ضمن موتورم را هم بفروشید و پولش را به جبهه واریز کنید در پایان از کلیه برادران و خواهران بجستانی امید عفو و بخشش دارم اگر خطایی از من مشاهده کرده‌اند خواهند بخشید. از برادران عزیزم احمد باغبان و علی پور اسماعیل می‌خواهم که به جای برادرم جنازه‌ام را به خاک بسپارند.

«علی اسماعیل‌پور» همرزم شهید «رجب غلامی» می‌گوید: در تیپ 21 امام رضا بودیم اسم گردان را فراموش کردم و این قدر یادم است نام یکی از سوره‌های قرآن بود فرمانده گردان شهید حافظی بود ما در منطقه عمومی دشت عباس منتظر عملیات بودیم روزی در مرخصی به شهر اهواز رفتیم. جلوی مخابرات شهر اهواز رزمندگان صف می‌کشیدند و هر رزمنده سه دقیقه فرصت داشت با خانواده‌اش صحبت کند صف بسیار طولانی بود رزمندگان دو سه ساعت در نوبت می‌ماندند تا بتوانند سه با خانواده خود صحبت کنند.

ما خیلی خوشحال بودیم که با خانواده خود صحبت می‌کنیم یک لحظه دیدم که شهید رجب غلامی بر دیوار مخابرات تکیه کرده و با حالت تفکر نگاه می‌کند. احساس کردم که ناراحت است رفتم کنارش پرسیدم آثا رجب چه شده ناراحتی؟ یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. گفتم برای چه گریه می‌کنی؟ من که چیزی نگفتم. برگشت و به من گفت: «شما پدر و مادر دارید». دقیقا دوبار تکرار کرد «و حالا هم با آن‌ها صحبت می‌کنید ولی من نه پدر دارم و نه مادر که با آن‌ها صحبت کنم».
دو سه نفر از دوستان که از لحاظ سنی هم بزرگتر بودند دور و برش را گرفتند و از سر دلجویی گفتند: «بالاخره هرکسی سرنوشت خودش را دارد. مقام شما ارزشش بالاتر است چون اول هجرت کردید. شاید وظیفه شما نباشد که به جبهه می‌آمدید. شما علیرغم مهاجرت از کشورتان در اینجا هم به وظیفه شرعی‌تان عمل می‌کنید قطعا مقام شما بالاتر است» و او را آرام کردند.

حیف است بسیجی سیگار بکشد/ موتورم را هم بفروشید و خرج جبهه‌ها کنید


حیف است بسیجی سیگار بکشد

بعد که کمی آرام شد رفتیم به سمت کارون. یکی از دوستان که چند سالی از ما بزرگتر و نامش حسن بود در حاشیه خیابان کارون سیگاری روشن کرد. دیدم که شهید رجب غلامی با استواری تمام پیش آمد و گفت: «حسن آقا سیگارت را بده به من». خیلی تعجب کردم غلامی که سیگاری نیست با سیگار حسن چه کار دارد؟ نگاهش می‌کردم دیدم که سیگار را گرفت خیال می‌کردم که حالا او پکی به سیگار می‌زند. آن بنده خدا سیگارش را تازه روشن کرده بود. اما دیدم که شهید غلامی سیگار را زیر پایش گذاشت و له کرد.

حیف است بسیجی سیگار بکشد/ موتورم را هم بفروشید و خرج جبهه‌ها کنید


حسن آقا خیلی ناراحت شد من هم ناراحت شدم و به رجب گفتم چرا اینکار را کردی؟ شهید  جمله‌ای گفت که خشک مان زد. او گفت: «حیف است بسیجی سیگار بکشد». با این که او اصلا سواد نداشت این جمله آنقدر برای ما تکان دهنده بود که حد نداشت. با وجود آن که در اول جنگ رسما در بین رزمندگان سیگار توزیع می‌کردند. جمله شهید غلامی باعث شد که حسن آقا سیگار را در جبهه ترک کند. 

منبع: مشرق نیوز




   نوشته شده در جمعه 93/4/13  توسط خادم 



   1   2   3      >


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

آخرین مطالب


مقام معظم رهبری

درباره ما ...
 
 
کلمات کلیدی
 
 
 
آمار سایت