تصاویر/ نشست خبری به سبک شهید چمران
دکتر مصطفی چمران پس از کردستان به جبهه جنوب در خوزستان رفت و به همراه گروه جنگ های نامنظم، نقش تعیین کننده ای در جنگ ایفا کرد. وی پس از مدتی، در جمع خبرنگاران به تشریح وضعیت جبهه جنوب و جنگ تحمیلی پرداخت.
منبع: مشرق نیوز
نوشته شده در شنبه 93/3/31  توسط خادم
سردار پشت فرمان تاکسی نارنجی
سردار شهید حاج حسین اسکندرلو، در روز 12 اردیبهشت 1365 در عملیات سید الشهدا (ع) منطقه فکه بر اثر اصابت گلوله مستقیم دوشکا دوباره متولد شد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - سردار شهید حاج حسین اسکندرلو در روز دوازدهم اردیبهشت ماه سال 1341 در خانوادهای پارسا و مستضعف از اهالی جنوب تهران به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب، مدتی در کمیته انقلاب اسلامی به حراست از آرمانهای مردم پرداخت و پس از آن به عضویت رسمی سپاه در گردان 7 پادگان امام حسین (ع) درآمد.
با شروع جنگ تحمیلی راهی جبههها شد و در سمتهایی چون معاونت گردان حنین، عضو شورای فرماندهی سپاه سر پل ذهاب، مسئول بسیج سپاه غرب و فرمانده گردانهای سلمان، زهیر و علیاصغر (ع) به دفاع از میهن اسلامی پرداخت که در این مدت چندین بار نیز مجروح و شیمیایی شد و در روز 12 اردیبهشت 1365 در عملیات سید الشهدا (ع) منطقه فکه بر اثر اصابت گلوله مستقیم دوشکا دوباره متولد شد. منبع: مشرق نیوز
نوشته شده در شنبه 93/3/31  توسط خادم
بیصدا رفت و بیصورت بازگشت
جانبازی که هر روز شهید میشود+تصاویر
صورتش باعث شده تا هر که او را میبیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد؛ عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ...
گروه جهاد و مقاومت مشرق- عکسالعمل و واکنشها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبهای که در کوچه و بازار او را میبیند یا از او روی بر میگرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده میشود.
از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی میکند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است.
به گزارش مشرق، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش، او را از یاد خیلیها برده است.
او از سال 64 به عنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود.
قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانهاش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردیدهای ما را به یقین تبدیل کرد.
وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، میگفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمیتواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث میشد تا برای دیدنش مشتاقتر شوم، وقتی وارد خانهاش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بیجواب ماند این بود که دو سوم دیگری که میگویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟
وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر میرسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز میشد و مقدار اندکی بینایی داشت.
مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن میگفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهتزده کرده بود و شروع مصاحبه را سختتر...
از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟
حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده میشد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ میشکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من میرود، بیهوش شدم.
طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش میآید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش میگوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو میکند.
در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر میخورد.
دوست همسنگرش میگفت، یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمیتوانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر همسنگریهایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد.
خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، میگوید: همسرم همیشه میگفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم، حق و واجب است.
پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادیاش دیده، میگوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامهای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر میگردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از همرزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید، پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که «انشاء الله خبرش میآید.»
بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمیدانستیم از چه ناحیهای، فکر میکردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمهالزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنهای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود.
از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظهای که خبر جانباز شدن همسرش را به او میدهند، بازگو کند.
وقتی با پسر هشت سالهام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمهالزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است.
ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند
نزدیکتر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده میشد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصلههای نزدیک میبیند.
بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آنقدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیبدیدگی همسرم میشوند، یک ملحفه سفید روی او میکشند، گوشه سالن رهایش میکنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد میشود، وضعیت او را میبیند و میگوید او را مداوا میکنم.
فرزند بزرگ حاج رجب یادآور میشود: گویا در همان لحظهها هم فکر میکردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده میشد، او را به تبریز و شیراز اعزام میکنند، ولی گفته میشود که درمان چنین مصدومی کار آنها نیست و به تهران میبرند.
حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عملها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا میکردند و به صورتش پیوند میزدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانوادهاش میگویند در چهرهای که شما از حاج رجب میبینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است.
وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانوادهاش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچههایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا میرفتند حالا با دیدنش جیغ میکشیدند و فرار میکردند.
او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا میکرد و همین باعث شده بود تا خانوادهاش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که میپرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ میدهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی میخوابیدم که رهایم نمیکرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبلالنور کوهسنگی ایستادهام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کردهاند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است.
همسر این جانباز 70 درصد بیان میکند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آنقدر بود که تا مدتها صبحها به یک دکتر مراجعه میکردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی میگفتم کاش رجب قطع نخاع میشد ولی این اتفاق نمیافتاد، بچهها نیز کوچک بودند، نمیتوانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان میترسیدند.
فرزند بزرگ حاج رجب هم میگوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام میبردم، لباسهایش را تنش میکردم و با همان سن کم، همه جا با او میرفتم.
حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش میگوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا میدادم. او 27 سال است که فقط مایعات میخورد. در طول تمام این سالها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط میگفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه میگویم خوشبحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید میشود.
در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او میگوید: سکتهای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرفهای مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آیسییو مانیتورهایی برای ملاقاتکنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کردهاند، با پرسوجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان میدادند.
او تصریح میکند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرصهایش با حالتی خاص دم در اتاق میایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری میبرد تا پدر را نبیند، قرصها را دست من میداد تا به او بدهم، درحالی که اینها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین.
ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبتهای فرزند و همسرش را قطع میکرد و با دستانش به سمت میوه و چایهایی که مقابلمان بود اشاره میکرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه میکردیم و دوباره سوال و جوابهایمان را از سر میگرفتیم.
دو سال است که کسی به همسرم سر نزده است
از خانوادهاش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا، جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگیمان میچرخد، چند سال پیش خانهای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام میخواهم، آنها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟
همسر حاج رجب تاکید میکند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر مینشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل میشود.
حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است
اگر حاج رجب را از نزدیک میدیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت میشد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری و امام جمعه مشهد داشتهاند که پسرش با خندهای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم برخی مسوولان با چهره پدرم روبهرو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمیتوانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالیکه آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است.
فرزند این جانباز 70 درصدی میگوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، به دنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمیکنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد.
سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرونشهر رفتن با پدر، بزرگترین آرزویشان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکسهای او در اینترنت و برخی شبکههای اجتماعی منتشر میشود، عدهای نظر مینویسند «خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمیشود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند.»
این حرفها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی میکند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، میگوید: به پدرم افتخار میکنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاهها و حرفهای مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آنقدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمیتوان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم.
دلم میخواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت میچرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که میروی از او چه میخواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوشهایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی میشنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوشهایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمهای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت « میخواهم خدا از من راضی باشد» منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.
حالا حاج رجب با سیرت است و بیصورت، در میان مردمی راه میرود که همه آنها بیآنکه بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب میدزدند، شاید حق دارند، نمیدانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آنجا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتریهایش او را به آنجا راه نداد.
خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه میکرد آنها را میبیند، انگشت اشارهاش را سمت حاج رجب دراز میکند و میگوید «پسرم اگر گریه کنی میگم این آقا تو رو بخوره».
برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد.
نمیدانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبانها و نگاههایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمیتوانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند.
همسرش میگوید: طاقت شنیدن حرفهای مردم را ندارم، وقتی بیرون میرویم و به حاج رجب توهینی میکنند، نمیتوانم ساکت باشم، جوابشان را میدهم و در نهایت دعوایی بلند میشود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانهنشین کرده است.
به حاج رجب میگویم دلت که میگیرد چکار میکنی، در این سالها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خستهام، چه وقتهایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقتهایی که استراحت میکنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت میشوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه.
حاج رجب نوههایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصههای پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او میگشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او میگوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ میگیریم، عیدها پیش او میمانیم و پدربزرگ به ما عیدی میدهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرفهای دیگران را نداریم.
اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آنقدرها هم تلخ نمیشود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت «اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا میشدم»، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد.
از حاج خانم میپرسم شما که اکثرا در خانهاید، با آقا رجب دعوایتان هم میشود، صورتش غرق تبسم میشود و میگوید «بله، چرا دعوا نکنیم» گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت «قبل از آمدن شما»، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده میکردم که حاج آقا با فلاسک چاییاش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم.
به صورت نگران حاج رجب نگاه میکنم که گویا این روزها در هیاهو و کشمکشهای سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بیسر و صدا رفت، بیسر و صدا و بیصورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشتهاش در میان دلواپسیهای نابهجای عدهای به فراموشی سپرده شود.
حاج رجب نقاب نمیزند، برخلاف خیلی از آدمهایی که چهره واقعیشان را پشت شعارها و نگرانیهای ساختگیشان پنهان میکنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بیخبر نیست، از میانبرنامههای تلویزیونی فقط اخبار را نگاه میکند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمیماند.
حاج رجب خودش است، بیهیچ نقابی، حتی میتوانی لبخند خدا را بر روی لبهای نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، میتوانی به اینجا بیایی، اینجا میتوانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پردهای بر صورت او به یادگار مانده است.
نوشته شده در یکشنبه 93/3/25  توسط خادم
مکالمه یواشکی با یک شهید +عکس
همه مناطق دیگه یه طرف، این منطقه که آزاد شد یه طرف. بقول معروف چون اطراف خود حرم بود، آزاد که شد، یعنی اصلا خیلی حال داد! از منطقهای که دست اونا بود وارد حرم شدیم... عصر که کار تموم شد و رسیدیم به حرم، بچهها اصلا خیلی خوشحال بودن همشون. خیلی مزه داد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - احمدرضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی قسمتی از مکالمه تلفنی هجده دقیقهای اش با محمودرضا در روز عاشورای گذشته که بدون اطلاع محمودرضا ضبط کرده است را منتشر کرد. متن این مکالمه چنین است:
- نمیدونی چه حالی داد! - ئه! چی؟ - اون منطقه از اطراف حرمو که دست اونا بود، پاکسازی کردیم و از پشت رسیدیم به حرم. - یعنی مانعی بود اون وسط برای رسیدن به حرم؟ - نه، ببین، این حرمه، خب؟! از سمت مقابل دست ما بود ولی پشت حرم، یه منطقه وسیع، دست اونا بود که از اونجا خمپاره میزدن... - اسم منطقه «البلد» بود؟ - چی؟ - «البلد»... تو اخبار شنیدم. گفت یه منطقه به این اسم توسط ارتش سوریه آزاد شده اطراف حرم. - نه «حجیرة» بود. همون شب که «حجیرة» آزاد شد تلویزیون هم پخش کرد. یه منطقه بزرگ بود که از یکماه پیش آزاد سازیش شروع شده بود که کم کم رسید به منطقهای که چسبید بود به حرم و دست اونا بود؛ حرم از سه طرف تا پونصد متری دست اونا بود؛ خب؟ تا هفت هشت کیلومتر اونطرفتر. از ماه گذشته شروع شد به آزاد سازی که کم کم تصرف کردیم تا رسیدیم به منطقه «حجیرة» که چسبیده به حرم. که اونجا هم دیروز، تاسوعا، آزاد شد و از پشت رسیدیم به حرم، انقدر کیف داد که نگو! - خوش بحالتون. - بعد از دو سال، منارهها و گنبد چراغاش روشن شد. - مگه خاموش میکردن؟ - آره. - که نتونن بزنن؟ - آره. - الان تا شعاع چند کیلومتری دیگه حضور ندارن؟ - فکر میکنم تا چهار پنج کیلومتر. - دستشون دیگه به حرم نمیرسه؟ - نه دیگه. - یعنی خمپاره و اینها نمیتونن بزنن؟ - نه، اونو میام توضیح میدم! خیلی باحال شد ولی، روز تاسوعا بود، خیلی عالی شد اصلا! امروزم روز عاشورا رفته بودیم حرم، خیلی عالی بود. - خوش بحالتون، ما حسرتشو میخوریم. - خلاصه، همه مناطق دیگه یه طرف، این منطقه که آزاد شد یه طرف. بقول معروف چون اطراف خود حرم بود، آزاد که شد، یعنی اصلا خیلی حال داد! از منطقهای که دست اونا بود وارد حرم شدیم... عصر که کار تموم شد و رسیدیم به حرم، بچهها اصلا خیلی خوشحال بودن همشون. خیلی مزه داد. - ایوالله! - فکر کنم تا یه مدت، تا آخر صفر، زائر بتونه بیاد حرم. - ان شاء الله. جای ما رو هم خالی کنید. - فکر کنم تا اربعین دایر باشه حرم. - یه خورده هم مواظب خودت باش. - هان؟
مشرق نیوز
نوشته شده در سه شنبه 93/3/20  توسط خادم
از نوشته پاسدار شهید «علی احمدی» (حدیث دشت عشق)
فرزندانم پشتیبان نایب امام زمان باشند (حدیث دشت عشق)
ما همه از خدا هستیم و حتما به خدا بازمیگردیم. این آخرین وصیت من به خانوادهام میباشد به همسر و فرزندانم. همسر مهربانم همچون خانوادهام و فرزندان عزیزم در این دم آخر حرفهای مرا بشنوید. حرفهایی که از کوهها و شهرها میگذرد و به دست شما میرسد و دیگر آن را نمیشنوید گوش کنید. همسر مهربانم برخلاف زنهای دیگر آنطوری که من میخواستم تو همیشه سعی میکردی زندگی کنی و حرفهای مرا اکثرا گوش میگرفتی چه در مورد حجاب و چه در مورد انقلاب و در زمانی که من میخواستم از منزل حرکت کنم میدانم که شما سعی میکردید زیاد محبت نکنید و من هم همینطور بودم زیرا میخواستم با علاقه به شما از خانه بیرون نروم چون باعث میشد در جبهه خوب به یاد خدا نباشم و خدای ناخواسته شهید نشوم ولی بدان با همه این کارها باز هم خداوند محبت شما را و بچهها را در دل من قرار داده و غیرممکن است بییاد شما از دنیا بروم. همسرم! ..... هر وقت به یاد من افتادی به جای گریه بگو «انا لله و انا الیه راجعون» تا روحم از تو خشنود شود و به پدر و بردارم و کسان نزدیک من بگو که بچههایمان را فقط برای جهاد در راه اسلام تربیت کنند و حرف منافقهای دو رو و در باطن کافر را گوش ندهند و پشتیبان نایب امام زمان باشند و نماز بخوانند.
کیهان
نوشته شده در چهارشنبه 93/3/7  توسط خادم
دانشجوی شهید رجبعلی افسری
شهید رجبعلی افسری در تاریخ 2 فروردین 1344 در شهرستان سراب به دنیا آمد. دوران نوجوانی وی مقارن بود با اوج گیری انقلاب ملت مسلمان ایران علیه رژیم طاغوت و ایشان همانند سایر اقشار مردم در تظاهرات حضور فعال داشت .
شهید بسیار مقید به انجام فرایض دینی بود و در مواردی که اقتضا می نمود امر به معروف و نهی از منکر را اجرا می کرد و همواره در حال راز و نیاز با پروردگارش بود. با شروع جنگ تحمیلی پس از فراگیری آموزش های لازم به جبهههای نبرد حق علیه باطل عزیمت نمود و در عملیات والفجر مقدماتی از ناحیه دست مجروح گردید و در عملیات بدر نیز شرکت نمود که در این عملیات نیز از ناحیه سر بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح گردید.اما اینگونه صدمات هیچگاه در عزم راسخ وی برای حضور در میادین نبرد خللی وارد نساخت.وی پس از اخذ دیپلم در سال 1363 در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد و همزمان با حضور در جبهه های جنگ تحصیلات خود را نیز ادامه داد و در عملیات فتح فاو، آزادسازی مهران، کربلای4 و 5 حضور فعال داشت . شهید رجبعلی افسری در تاریخ 22 دی 1365 در منطقه عملیاتی کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید و به خیل شهدای انقلاب اسلامی و برادر شهیدش سهراب افسری پیوست. در گزیده ای از وصیت نامه شهید دانشجو «رجبعلی افسری» آمده است:کسی را که در راه خدا کشته شده مرده نگیرید او زنده است لیکن شما درک نمیکنید و هر آیینه شما را به چیزی از ترس و گرسنگی و کاستن از مال ها و جان ها می آزاریم و بشارت ده شکیبایان را که میگویند از خداییم به سوی خدا باز میگردیم . چه چیز بالاتر از این است که خالق جهان و آفریننده هستی به انسان کوچک و ضعیف بگوید؛ ای مخلوق و بنده من، از تو راضی شدم و تو را داخل بهشت گردانیدم و گناهانت را بخشیدم به چه علت؟ به سبب اینکه تو جانت را در راه من فدا کردی. کدام جان؟ همان جانی که خدا خود به ما عطا کرده . به حال دوستان کوچکم که سن کمی داشتند اما به سویت پرکشیدند غبطه میخورم که چطور شد آنها لیاقت شهادت را پیدا کردند و این دنیا را ترک کرده و در جایگاه سعادت ابدی مسکن گزیدند.
منبع: روزنامه کیهان
نوشته شده در چهارشنبه 93/3/7  توسط خادم
حاج ایوب، از اسارت در فلسطین تا شهادت در سوریه +تصاویر
یکی از فرماندهان حزب الله لبنان که مدت سه سال رادر زندانهای مخوف رژیم صهیونیستی سپری کرده بود روز یکشنبه در دفاع از مقدسات اسلامی و حرم مطهر حضرت زینب(س) در سوریه به شهادت رسید.
به گزارش مشرق، حزبالله و مقاومت اسلامی لبنان روز یکشنبه همزمان با سالروز آزادی سازی جنوب لبنان خبر شهادت یکی از رزمندگان خود را در خاک سوریه اعلام کرد.
در بیانیه صادر شده از سوی حزبالله آمده است: حاج فوزی أیوب با کنیه "ابو عباس" از اهالی روستای عین قانا در جنوب لبنان در درگیری با تروریستهای تکفیری و دفاع از مقدسات اسلامی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
اطلاعات بهدست آمده نشان میدهد که شهید فوزی ایوب از رزمندگانی است که در سال 2000، سالی که با حضور آریل شارون و کادر همراهش در مسجد الاقصی انتفاضه دوم مردم فلسطین آغاز شد توسط نیروهای امنیتی رژیم صهیونیستی در فلسطین بازداشت شد و به مدت سه سال در زندانهای مخوف رژیم صهیونیستی بود.
حاج ایوب سرانجام در سال 2003 و در تبادل اسرای بین فلسطین و رژیم صهیونیستی آزاد و پس از بازگشت به لبنان بار دیگر با پوشیدن یونیفرم حزبالله در خدمت به مقاومت اسلامی استوار ماند.
همزمان با آغاز بحران داخلی سوریه وی نیز به همراه رزمندگان مقاومت اسلامی به دفاع از حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) و مقدسات مسلمانان پرداخت و سرانجام در روزی که مردم جنوب لبنان جشن باشکوه مقاومت و آزادسازی را با عنوان «مقاومت هویت وطن» در بنت جبیل برگزار کرده بودند به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آسمانی شد.
منبع:مشرق نیوز
نوشته شده در سه شنبه 93/3/6  توسط خادم
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
|