نفوذ ضد انقلاب در سپاه پاسداران/ ماجرای کاک نایب و کاک همت
از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.
سلاح زیر برف
مقر سپاه پر از ضد انقلاب است. نه اینکه حالا ضد انقلاب باشند، قبلا ضد انقلاب بودند. با همین سلاحهایی که الان در دست دارند، مدتها با پاسداران و بسیجیهای سپاه پاوه جنگیدهاند. حالا معلوم نیست که چطور فرمانده سپاه به آنها اعتماد کرده و نه تنها سلاحهایشان را نگرفته، بلکه آنها را عضو بسیج هم کرده است.
فرمانده سپاه به آنها هم مثل بسیجیها نگاه میکند، مثل بسیجیها احترام میگذاد و به حرفهایشان اعتماد میکند؛ نمونهاش همین کاک سیروس و دار و دستهاش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقای فرمانده کار داریم. موسی جلو رفت و پرسید: «با فرمانده سپاه چه کار دارید؟»
کاک سیروس گفت: «با نیروهایم آمدهام تسلیم آقای فرمانده شوم. ما میخواهیم سرباز او شویم. فرمانده شما خیلی مرد است.»
موسی که شک کرده بود، پرسید: «میدانید فرمانده ما کیست؟»
کاک سیروس گفت: «مگر کسی در پاوه هست که کاک ابراهیم همت را نشناسد؟»
موسی تازه او را مورد بازپرسی قرار داده بود که ابراهیم آمد. ابراهیم را همه کاک همت صدا میزدند. کاک سیروس تا او را دید، سلاحش را دو دستی تقدیم کرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما کاک همت اجازه چنین کاری را نداد.
همین موضوع، بعضی از نیروهای سپاه را عصبانی کرد. آنها به خود حق میدادند که عصبانی شوند، چرا که میگفتند: از کجا معلوم کلکی در کار نباشد؟ اگر با همین سلاحها نیروهای سپاه را قتل عام کنند، چه کسی جوابگو خواهد بود؟
موسی هرچند پاسخ قانعکنندهای برای آنها نداشت، اما چون همت را میشناخت، به آنها گفت: «حتما حکمتی در کار است. کاک همت کاری را بیحکمت انجام نمیدهد.»
*
صبح است. بارش برف کمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزهکشان سوز برف را جمع میکند و مثل شلاقی دردناک به سر و صورت موسی میکوبد. او منتظر کاک سیروس و همت است تا به اتفاق هم به یکی از مقرهای ضد انقلاب رفته، با پادرمیانی کاک سیروس، آنها را به تسلیم و همکاری با سپاه دعوت کنند. این کار خطرناک، پیشنهاد کاک سیروس است. او گفته: اگر کاک همت مرا همراهی کند، قول میدهم بیشتر ضد انقلابها را از دشمنی با انقلاب منصرف کنم... بیشتر آنها ناآگاهند.
هیچ کس حرف کاک سیروس را باور نمیکند؛ به جز همت. نیروها میگویند: به کاک سیروس نمیشود اعتماد کرد. او میخواهد سر کاک همت را زیر آب کند.
همه میدانند که همت آمادگیاش را برای همراهی با کاک سیروس اعلام کرده است. موسی که نگران جان همت است، هرچند از خطر میترسد، اما تصمیم گرفته او را همراهی کند.
کاک سیروس و همت میآیند. موسی پشت فرمان نشسته، ماشین را روشن میکند. کاک سیروس ، آدم درشت هیکلی است. او به تنهایی جای دو نفر را میگیرد؛ در حالی که در ماشین لندکروز، سه نفر آدم عادی زورکی جا میشوند.
به هر ترتیب که شده، کاک سیروس و همت خودشان را در لندکروز جا میکنند، راه میافتند.
شیشهها از سرما یخ زده است. موسی برف پاککنها را روشن میکند؛ اما آنها هم هیچ کاری نمیتوانند بکنند.
همت کلید برف پاککنها را خاموش میکند و میگوید "اینها برف پاککن است، نه یخ پاک کن!"
خیابانها خلوت است. صدایی جز زوزه باد و عوعوی سگها شنیده نمیشود. از دوردست گاه صدای تیراندازی به این صداها اضافه میشود. موسی به کاک سیروس فکر میکند. کاک سیروس حرفی نمیزند. به روبرو خیره شده و در فکر فرورفته. سرما رفتهرفته به درون استخوانها نفوذ کرده، آن سه نفر را در خود مچاله میکند. همت که از ناراحتی سینوزیت رنج میبرد، دستش را روی پیشانی گذاشته، چشمانش را به هم میگذارد. موسی متوجه میشود، چفیهاش را باز میکند و به او میدهد.
_ببند دور پیشانیات... اگر گرم بشود، دردش ساکت میشود. همت، چفیه را گرفته، آن را با دستهای لرزانش محکم به دور پیشانیاش می بندد.
لندکروز به جادهای کوهستانی میرسد. کاک سیروس، موسی را راهنمایی میکند. صدای تیراندازیها بلندتر از قبل به گوش میرسد. دیگر هیچ موجود زنده و وسیله نقلیهای در جاده دیده نمیشود. رفتهرفته شک و نگرانی به دل موسی مینشیند. او در حین گذر از پیچ جاده، پاهای کسی را میبیند که از زیر برفها بیرون زده، کاک سیروس و همت هم این صحنه را میبینند. کاک سیروس محکم میزند روی داشبورد و میگوید: "نگه دار!"
موسی میزند روی ترمز. کاک سیروس از لندکروز پایین میپرد و خودش را به او میرساند. همت دواندوان به دنبالش میرود. موسی از اطراف مراقبت میکند تا مبادا تلهای در کار باشد.
همت، لوله سلاحی را میبیند که از زیر برفها بیرون آمده. کاک سیروس، برفها را کنار میزند. پیرمردی سلاح به دست نمایان میشود. کاک سیروس با تعجب میگوید: "این کاک نایب، نگهبان جاده است. از سرما یخ زده."
همت، صورتش را به سینه کاک نایب میچسباند و به صدای قلبش گوش میدهد. سپس شروع میکند به دادن تنفس مصنوعی و می گوید: "باید زود برسانیمش بیمارستان."
همت، زیر بغلهای کاک نایب را میگیرد و از زمین بلندش میکند. کاک سیروس با یک دست، پاهای کاک نایب را بلند میکند و با دستی دیگر، سلاح او را برمیدارد. میخواهد کاک نایب را پشت لندکروز سوار کند؛ اما همتم او را به جلو میبرد روی صندلی مینشاند. میگوید: "اگر پشت ماشین سوارش کنیم، تا آنجا میمیرد. باید تا بیمارستان بدنش را گرم نگه داریم."
کاک سیروس می گوید: "جلو که جا نیست. سه نفری هم به زور جا شدیم."
همت پشت ماشین سوار میشود، میگوید: حالا هم سه نفری بنشینید، فقط سریعتر که جان این پیرمرد در خطر است.
کاک سیروس که از کار همت جا خورده با تعجب نگاهش میکند، موسی از ماشین پیاده میشود و میگوید: ابراهیم تو سینوزیت داری، همینطوری هم حالت خوب نیست، بیا بنشین پشت فرمان....
همت میپرد وسط حرف موسی و با تشر میگوید: گفتم جان این پیرمرد در خطر است، زود سوار شو تا خود بیمارستان تخت گاز برو. تند باش.
موسی که میداند اصرار نتیجهای ندارد، پشت فرمان مینشیند و به راه میافتد.
هرچه سرعت لندکروز بیشتر میشود بخاری ماشین اتاقک را گرمتر میکند. رفتهرفته بدن کاک نایب گرم شده و آه و نالهاش بلند میشود. کاک سیروس بدتر از قبل در سکوتی عمیق فرو رفته. سکوت اینبار او از شرم و خجالت است.
موسی آینه ماشین را روی همت تنظیم کرده و با حسرت نگاهش میکند. همت پشت ماشین مچاله شده، هر لحظه لایهای از برف بر سر و روی او مینشیند و او را سفیدپوش میکند.
موسی در طول راه به اعتماد همت فکر میکرد و به حرفهای جورواجور نیروها. وقتی به بیمارستان میرسند، از ماشین پیاده میپرد و به سراغ همت میآید. همت مثل یک گلوله یخی در پشت لندکروز بیحرکت مانده. موسی هرچه صدا میزند جوابی نمیشنود. کاک سیروس به تنهایی کاک نایب را به دوش میکشد و به اورژانس میبرد. موسی بالای لندکروز میپرد و برفها را از روی همت کنار میزند. همت یخ زده است. موسی در حالی که از دلشوره و نگرانی بغض کرده، پرستارها را صدا میزند.
شب است، موسی در اتاق نگهبانی مقر سپاه نشسته و بازهم به همت فکر میکند. برای ملاقات به بیمارستان رفته، کاک نایب مرخص شد، اما همت هنوز بستری بود.
موسی از سرما خود را مچاله کرده و به رازی فکر میکند که هنوز برای خیلی از نیروها ناشناخته مانده است، راز جذابیت همت. هنوز بعضی ها میپرسند همت چطور به ضد انقلاب اعتماد میکند، آنها چطور عاشق همت میشوند؟ نکند با این کارهایش میخواهد مقر را دودستی تقدیم ضد انقلاب کند.
از تاریکی صدای پا میآید. موسی به خود میآید، سلاحش را برمیدارد و ایست میدهد. صدای پا قطع میشود. موسی در حالی که تفنگش را مسلح میکند داد میزند: دستهایت را ببر بالای سرت، آرام بیا جلو، دست از پا خطا کنی شلیک میکنم.
چند مرد مسلح در حالیکه سلاحهایشان را بالای دست گرفتهاند پیش میآیند. موسی میپرسد: کی هستید؟ یکی که از همه مسنتر است با صدای بغضآلودی میگوید: من کاک نایبم. با پسرهایم آمدهایم سرباز کاک همت بشویم، آمدهایم در رکاب حاج همت بجنگیم.
منبع: باشگاه خبرنگاران