سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد شهدای کربلای ایران

محلی برای فرستادن هدیه ای از ایرانیان به شهدای دفاع مقدس

بزرگ مرد تاریخ

پیوند ها
 
لوگوی دوستان
گنجینه احادیث

 
جستجو گر گوگل


سالروز شهادت شهید «مهدی خندان»
روضه خوان امام حسین چگونه شیر کوهستان شد

فرمانده تیپ یک لشکر 27، مداح اهل بیت‌(ع) بود؛ با صدای دلنشین نوحه می‌خواند و روضه «شه باوفا ابوالفضل» را هم خیلی دوست داشت.

خبرگزاری فارس: روضه خوان امام حسین چگونه شیر کوهستان شد

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، شهید «مهدی خندان» به سال 1341 در روستای «سبوبزرگ» از توابع لواسان کوچک به دنیا آمد؛ او در سال 1357 همزمان با پیروزی انقلاب توانست دیپلمش را در رشته مکانیک بگیرد.

مهدی تابستان 1359 به عنوان عضو فعال بسیج به پادگان امام حسین (ع) اعزام شده و دوره آموزش عمومی نظامی را با موفقیت گذراند و سپس برای مقابله با ضد انقلاب عازم کردستان شد؛ او به مدت شش ماه در جبهه غرب در سرپل ذهاب ماند و پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در آمد.

شهید خندان چهار ماه به عنوان محافظ بیت امام خمینی(ره) به خدمت مشغول شد؛ مهدی با مقاومتی که در جبهه غرب داشت، همرزمان به وی لقب «شیر کوهستان» دادند.

او مداح اهل بیت‌(ع) بود؛ به گفته مادرش، با صدای زیبای و دلنشین نوحه می‌خواند؛ روضه «شه باوفا ابوالفضل» را هم خیلی دوست داشت. و سرانجام شهید «مهدی خندان» رو 29 آبان 1362 برابر با اربعین حسینی، در مرحله سوم عملیات «والفجر 4» در ارتفاعات «کانیمانگا» با مسئولیت فرمانده تیپ یک لشکر 27 محمدرسول الله(ص) به شهادت رسید.

روایتی از شجاعت این شهید را در سالروز شهادتش به نقل از کتاب «قله 1904» در ادامه می‌خوانیم:

                                                               ***

آتش تیربارهای دوشکا و به خصوص یک قبضه توپ شیلیکا که عراق از آن مثل تیربار، کار می‌کشید، از بالای ارتفاع 1904 بر سر بچه‌ها می‌بارید و زمین‌گیرشان کرده بود؛ یک دفعه رو کرد به بچه‌هایی که روی زمین خوابیده بودند و با صدای رسا فریاد کشید: «گردان مقداد با مهدی خندان به پیش».

صدایش در همه جا پیچید و در کوهستان کانی‌مانگا طنین انداخت؛ طوری بود که تمام بچه‌های گردان مقداد شنیدند و همه پشت سرش شروع کردند به دویدن. ستون در شیب تند ارتفاع، چند تپه را پشت سر گذاشت و در شیاری نزدیک تپه سوم، چند دقیقه‌ای ماند تا بچه‌ها نفس تازه کنند.

پیشاپیش ستون ایستاده بود و داشت بالای قله را نگاه می‌کرد؛ صورتش را برگرداند و نگاهی کرد به بچه‌هایی که زمین‌گیر بودند و دوباره قله 1904 را زیر چشم گرفت. انگار دور قامتش را هاله‌ای از نور فرا گرفته بود. طاقت نیاورد و گفت: «من می‌روم اون چارلول رو خاموش کنم».

جلوتر میدان مین بود، با چند تخریبچی از دامنه بالا کشید؛ داخل میدان مین، زیر نور منورها نشسته بودند یکی یکی مین را پیدا می‌کردند، از خاک بیرون می‌کشیدند و کناری می‌گذاشتند، فرصتی برای خنثی کردنشان نبود. آقا مهدی معبری در میدان مین باز کرد، تا رسید به سیم‌های خاردار کلافی شکل. دو ردیف سیم خاردار در پایین و یک ردیف در بالای آنها بود.

مدتی پشت سیم خاردارها نشست به انتظار رسیدن سیم چین، اما از سیم‌چین خبری نشد. رگبار آتش شدت گرفته بود، معطل نکرد، با دست‌هایش شروع کرد به باز کردن کلاف‌های سیم خاردار. تیرهای توپ چارلول شیلیکا از کنار سیم‌های خاردار و از بالای سر مهدی می‌گذشت.

بالاخره حلقه‌های بلند کلاف‌های سیم از هم باز شد و او با سر وارد کلاف‌ها شد و وسط آنها نشست؛ او با دست‌های چاک‌چاک و خون آلودش مشغول باز کردن ردیف دیگر سیم‌های خاردار شد؛ با هر تکانی که می‌خورد، خارهای بیشتری در بدنش فرو می‌رفت اما با نگاه به سنگرهای دشمن، مصمم‌تر از قبل کلاف‌ها را از هم جدا می‌کرد.

تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده معبر را باز کند و آتش جهنمی آن توپ چارلول، که مانع پیشروی ستون شده بود را خاموش کند؛ ردیف آخر را هم باز کرد و خودش را به طرف دیگر کلاف‌ها کشاند؛ لباس‌هایش به خارها گیر کرده و پاره شده بودند؛ خون زیادی از دست‌ها و بدنش بیرون می‌زد.

با زحمت زیادی روی دو پایش ایستاد؛ چارلول عراقی کماکان می‌نواخت؛ خط آتش دشمن درست روی میدان مین و سیم‌های خاردار متمرکز شد؛ مهدی نای ایستادن نداشت؛ تمام توانش را جمع کرد و به صدای بلند فریاد زد: «ان تنصرالله ینصرکم» در یک دم، هاله‌ای از سرخی تیرها، سر تا به پای مهدی را فرا گرفت. تکانی خورد و از پشت به روی سیم‌های خاردار افتاد.

منبع: فارس نیوز





   نوشته شده در سه شنبه 92/8/28  توسط خادم 



شهید ابوطالبی

 

وصیت‌نامه شهید شناسایی شده کهف الشهدا منتشر شد

خبرگزاری تسنیم: در بخشی از وصیت نامه شهید تازه شناسایی شده از شهدای گمنام کهف الشهدا، شهید مجید ابوطالبی آمده است:اگر پست یا مقامی به شما دادند سعی کنید به نحو احسن در انجام وظایف محوله بکوشید و اگر می‌دانید قادر نیستید، از گرفتن آن خودداری کنید.

 

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید مجید ابوطالبی یکی از شهدای مدفون در کهف‌الشهدای ولنجک تهران پس از گذشت بیش از 31 سال از شهادتش شناسایی شد. شهید مجید ابوطالبی متولد 1334 است و در سال 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه عملیاتی سومار به شهادت رسیده است.پیکر مطهر این شهید در ایام فاطمیه سال 1386 به همراه چند شهید دیگر با هماهنگی بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس در خیابان ولنجک تهران مدفون شده بود.

شناسایی این شهید گمنام حکایت غریبی دارد. قریب یک ماه پیش با توجه به رؤیایی که مادر شهید می‌بیند، پس از نمونه‌گیری و آزمایش خون و مطابقت آن با نمونه DNA ذخیره شده از استخوانهای شهید، پیکر شهید مجید ابوطالبی شناسایی می‌شود. فرید ابوطالبی بردار کوچک شهید نیز در سال 1367 در تک عملیاتی دشمن در منطقه شلمچه به شهادت رسیده بود.

بخشی از وصیت نامه شهید تازه شناسایی شده مجید ابوطالبی به شرح زیر است:

آخرین توصیه‌های من که همان گفتار خدا و رسول خدا(ص) و ائمه اطهار(ع) و امام است اینست:

اگر می‌خواهید با خدا صحبت کنید نماز به پا دارید. نماز را اول وقت بخوانید. نماز را سبک نشمارید. لازم به تذکر است که سعی کنید مساجد را پر کنید و نماز را به جماعت بخوانید و حتما سعی کنید پرمحتوا شوید. دعاهای بعد از نماز را بخوانید. سعی کنید نماز شب را به جا آورید.

متاسفانه در برخی مساجد هنوز حالت پویایی انقلاب به وجود نیامده است. ای روحانیون! به همچنین ای ملت حزب الله! مسئول هستید که مساجد را به مکاتب تغذیه فکری و معنوی و عبادی سیاسی و نظامی یعنی همه ابعاد تبدیل کنید. مسجد فقط محل نمازخواندن یا دریافت کوپن و این‌ها نیست.

اگر می‌خواهید خدا با شما صحبت کند، قرآن را زیاد بخوانید. دعاها را در همه روز بخوانید و به غیر از دعا شکرگذار نعمت‌های خداوند باشید. نهج البلاغه را زیاد بخوانید. صحیفه سجادیه را اصول کافی را، معراج السعاده را و کتب بزرگان اسلام چون مطهری را زیاد بخوانید...

اگر پست یا مقامی به شما دادند سعی کنید به نحو احسن در انجام وظایف محوله بکوشید و اگر می‌دانید قادر نیستید، از گرفتن این مقام خودداری کنید...

این آخرین نوشته‌ها و گفته‌های من است و فردا عید قربان من و انشا الله روز موعود است.

کربلا! کربلا! آمدیم. حسین جان! حسین جان! آمدیم. فرمانده ما در این عملیات امام زمان(عج) است.

تسنیم




   نوشته شده در پنج شنبه 92/8/9  توسط خادم 



شهید ابوطالبی

در گفتگوی تسنیم با مادر شهید تازه شناسایی شده عنوان شد

ماجرای رویای صادقه مادر شهید ابوطالبی و شناسایی هویت او/"شکرخدا یوسف گمشده ما هم آمد"

خبرگزاری تسنیم: بتول محمدی مادر شهید تازه شناسایی شده کهف الشهدا مجید ابوطالبی گفت: در خواب مجید را دیدم که به من گفت: "مادر من خیلی وقت است که آمده‌ام. چند سال است که آمده‌ام. اما هیچ کس دنبالم نیامد."

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید مجید ابوطالبی یکی از شهدای مدفون در کهف‌الشهدای ولنجک تهران پس از گذشت بیش از 31 سال از شهادتش شناسایی شد. شهید مجید ابوطالبی متولد 1334 است و در سال 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه عملیاتی سومار به شهادت رسیده است.پیکر مطهر این شهید در ایام فاطمیه سال 1386 به همراه چند شهید دیگر با هماهنگی بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس در خیابان ولنجک تهران مدفون شده بود.

شناسایی این شهید گمنام حکایت غریبی دارد. قریب یک ماه پیش با توجه به رؤیایی که مادر شهید می‌بیند، پس از نمونه‌گیری و آزمایش خون و مطابقت آن با نمونه DNA ذخیره شده از استخوان‌های شهید، پیکر شهید مجید ابوطالبی شناسایی می‌شود. فرید ابوطالبی بردار کوچک شهید نیز در سال 1367 در تک عملیاتی دشمن در منطقه شلمچه به شهادت رسیده بود.

بتول محمدی مادر شهید تازه شناسایی شده از شهدای گمنام کهف الشهدا، شهید مجید ابوطالبی در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم از خصوصیات اخلاقی شهید چنین: "بچه با محبت و با دیانتی بود. خیلی مومن بود. اولین کسی که در محل ما و در خیابان ما سر پشت بام رفت و الله اکبر را در زمان انقلاب سر داد، او بود. مردم سعی می‌کردند او را بترسانند و می‌گفتند می‌رویم تو را لو می‌دهیم. اما او می‌گفت من از هیچ چیز نمی‌ترسم و این کارها را برای خدا می‌کنم. به همه هم توصیه می‌کرد که فقط برای رضای خدا کار کنید. برای همه کارش برنامه ریزی داشت. و بچه منظم و مرتب و دوست داشتنی بود. برای کتاب خواندن، دعا خواندن و نماز خواندنش هم برنامه ریزی دقیق داشت. همه او را دوست داشتند. اخلاق خوب و حسنه‌ای داشت. هر چه بگویم نمی‌توانم خوبی های او را توصیف کنم. ازدواج هم نکرده بود."

برادرش وصیت کرد او را در قبر مجید به خاک بسپاریم

مادر شهیدان فرید و مجید ابوطالبی از مزار فرزندانش گفته و ادامه می‌دهد: "وقتی خبر شهادت مجید آمد اما جنازه‌اش نیامد، برایش یک قبر خالی به عنوان یادبود گرفتیم. اما برادر کوچکترش فرید که بعد از او در جبهه شهید شد وصیت کرده بود اگر شهید شدم مرا در مزار مجید به خاک بسپارید. به همین دلیل ما هم طبق وصیت عمل کرده و او را در همانجا دفن کردیم. اما بعد از آن دوباره یک صورت قبری در کنار مزار برادرش ساختیم. الان یادبود مجید و مزار برادرش و پسرخاله شهیدشان هر سه در کنار هم در قطعه 26 قرار دارد."

بتول محمدی که خودش یکی از مادرانی بود که هشت سال جنگ تحمیلی را با مقاومت مادرانه و کمک به جبهه‌ها سپری کرده است از موافقتش با به جبهه رفتن پسرانش می‌گوید: "وقتی مجید به جبهه رفت زمانی نبود که من به عنوان مادر بخواهم با رجبهه رفتنش مخالفتی بکنم یا برای رفتنش اجازه‌ای بدهم. وقت جنگیدن بود و خود من هم در پشت جبهه فعالیت‌هایی برای رزمندگان داشتم. و ما هم دنبال رسیدگی به جبهه‌ها بودیم. هیچ گاه جلوی فرزندانمان را نمی‌گرفتیم که به جبهه نروید و نجنگید. اما بالاخره دلتنگشان می‌شدیم. مادر دلتنگ می‌شود. نمی‌شود که مادری در دوری از فرزندش دلتنگی نکند. مادر حتی سر سوزنی ناراحتی فرزندش را نمی‌تواند ببیند ولی باید تحمل می‌کردیم. هم برای رفتن مجید و هم برای برادرش فرید نیز این دلتنگی را فقط تحمل می‌کردیم."

در خواب به من گفت:مادر! من چند سال است که آمده‌ام

مادر این شهید تازه شناسایی شده از دلتنگی‌هایش برای فرزند و چشم انتظاری برای یافتن خبری از او می‌گوید و ادامه می‌دهد: "بعد از شهادتش هر موقع دلتنگ مجیدم می‌شدم بر سر مزار شهدای گمنام می‌رفتم. وقتی خبر شهادتش امد اما جنازه‌اش نیامد با زیارت شهدای گمنام او را یاد می‌کردم قرآن خوانده و به خدا متوسل می‌شدم. به خدا توکل می‌کردم. خدا خودش آرامش و صبر می‌داد و کمک می‌کرد. خوشحالم که او را پیدا کردم. از چشم انتظاری بیرون امدم. سال‌ها منتظر خبری از آمدن پیکرش بودم.وقتی از بیرون به خانه می‌امدم اگرهر وقت دو نفر غریبه دم در خانه بودند پیش خودم می‌گفتم حتما از مجید خبری آورده‌اند. بالاخره خودش به خوابم آمد و به این انتظار پایان داد."

مادر شهید ابوطالبی با بغض از رویای صادقه خود بعد از 31 سال بی خبری از پیکر فرزند شهیدش می‌گوید و آن خواب را اینگونه روایت می‌کند: در خواب مجید را دیدم که به من گفت: "مامان جان من آمدم." گفتم: "مجید تویی؟تو کجایی؟" گفت: "مادر من خیلی وقت است که آمده‌ام. چند سال است که آمده‌ام. اما هیچ کس دنبالم نیامد. یک اتاق گرفته‌ام و تنها زندگی می‌کنم." من مجید و اتاقش را می‌دیدم اما مانعی بین ما بود که نمی‌توانستم او را در آغوش بگیرم یا وارد اتاقش بشوم. می‌گفت: "مادر هیچ کس دنبالم نیامده است."

شکرخدا یوسف گمشده ما هم آمد

وقتی از خواب بلند شدم پیش پدرش رفتم و گفتم مثل اینکه مجید با ما قهر کرده و خوابم را گفتم. پدرش گفت: نه؛ مجید آمده باید بروم پیدایش کنم. وظیفه‌ام اینست که بروم پیدایش کنم. من هم آنقدر زنگ زدم و دنبالش را گرفتم تا بتوانم نشانه‌ای از او پیدا کنم. حتی بعد از چند روز پیگیری استخاره کردم که اصلا موضوع پیگیری این خواب را رها کنم و با این وسیله با خدا مشورت کردم اما استخاره بد آمد و با کمک و لطفی که خدا کرد توانستم توسط آزمایشDNA پسرم را پیدا کنم. خدا را شکر می‌کنم. وقتی رفتم و مزار او را در کهف الشهدای ولنجک دیدم، متوجه شدم به همان صورتی است که در خواب دیده‌ام. و در همان اتاق خوابیده. شکر خدا بالاخره یوسف گمشده ما هم آمد."

منبع: تسنیم




   نوشته شده در پنج شنبه 92/8/9  توسط خادم 



به مناسبت سالروز شهیدی که جزو السابقون السابقون بود
می‌رویم شهید شویم تا شاید جنازه‌های ما پیغام جنگ را به مردم برساند/ به امام زمان قسم تا به امروز یک نگاه حرام نکرده‌ام

گروه فرهنگی، مجید قاسم: امروز چهارم آبانماه، سالروز شهادت سید محمدسعید جعفری است. به همین مناسبت شرح حالی از زندگی این شهید بزرگوار همراه با خاطرات نزدیکانش از رشادت‌های او به خوانندگان رجانیوز، تقدیم می‌شود. 

 

سید محمد سعید جعفری کرمانشاهی 18 بهمن 1331در قصرشیرین و در ایام تصدی پدرش بر گمرک خسروی به دنیا آمد. سلسله ایشان از سادات قدیمی و اصیل کرمانشاه بود و با چهل واسطه به امام حسن ابن علی ابن ابیطالب(ع) می‌پیوست.

در دست نوشته‌های پدر شهید آمده است:

«سید محمد سعید در طفولیت طبق دستور و رویه اسلام تربیت شد. روی این اصل بی‌نهایت مقید بوده‌ایم و در آموزش حمد و سوره و سایر مقدمات مورد نیاز کوشش و مراقبت لازم به عمل می‌آمد، قبل از رسیدن به ده سالگی تحت آموزش خانواده به تکالیف شرعی خود آشنا گشت و پا به پای افراد خانواده به ادای فریضه و گرفتن روزه ماه رمضان مبادرت می‌کرد.»

 

دعوای ما سر این موضوع نیست 

برادر شهید نقل می‌کنند:

«در دوران کودکی سعید بچه‌ای یهودی در کوچه‌شان بود که بعضی وقتها اذیت می‌کرد، یک بار سعید با او درگیر شد و به او سیلی زد، بقیه بچه‌ها هم دورش جمع شدند و گفتند: «یهودی، یهودی...»  و بچه به گریه افتاد، بلافاصله سعید برگشت همه را ساکت کرد و صورت او را بوسید و گفت: «دعوای ما سر مسلمان و یهودی نبود، ما اصلاً دوست هستیم.» بچه‌ها پراکنده شدند و آن بچه هم گریه‌اش ایستاد.» 

سعید علاقه خاصی به قرآن و جمع احادیث داشت؛ موقعی که قرآن می‌خواند اشک از چشمانش سرازیر می‌شد و برای مادر توضیح می‌داد که این آیه چه گفته. رهبری فکری بچه‌های خانه به عهده سعید بود، او دائما آنها را تشویق به مسائل دینی می‌کرد، کتابهایی به آنها می‌داد که مطالعه کنند، بعد از آنها می‌پرسید و باید درس را پس می‌دادند. در ایام نوجوانی گاه در مسافرتهای همراه خانواده در اتوبوسهای بین شهری می‌ایستاد و در مورد مطالب دینی صحبت می‌کرد. یکبار هم با پرتاب میوه و گوجه از او استقبال کردند اما سعید همان را موضوع قرار داد و صحبت کرد. 

 

استدلالی که معلم غیر مذهبی را ساکت کرد 

آیت رشیدی از همرزمان سعید نقل می‌کند:

«روزی سر کلاس درس سالهای دوم و سوم دبیرستان قدیم بود. بعضی از بچه‌ها تازه ریش در آورده بودند و تحت تأثیر سعید ریش گذاشته بودند. یکی از دبیرها که خیلی غیر مذهبی بود به یکی از بچه‌ها گفت: ریشت را چرا نمی‌تراشی؟ دفعه دیگر که آمدی سر کلاس ریشت را می‌تراشی! آن دانش‌آموز هم حول شد و گفت چشم آقا.  سعید بلند شد و گفت: آقا چرا ریشش را بتراشد؟ خود سعید آن موقع هنوز به طور کامل و پرپشت ریش در نیاورده بود. آن دبیر گفت: چون کثیف است، آلوده می‌شود. سعید گفت: شما هفته‌ای چند بار حمام می‌روید؟ گفت: هفته‌ای یکی دو بار. گفت: آقا ریش این بلندتر است یا موی سر شما؟ تازه این ریشش را روزی سه، چهار مرتبه با وضو می‌شوید و اما شما موی سرتان را هفته‌ای یکی دوبار می‌شوئید. همه بچه‌ها خندیدند و آن دبیر سعید را از کلاس بیرون کرد اما جلسه بعد که سعید در کلاس بود و آن بچه هم ریشش را کوتاه نکرده بود معلم دیگر چیزی نگفت.»

 

انصراف از مهندسی برق بخاطر جو بد دانشگاه 

سعید دروس کلاسیک را تا اخذ دیپلم ریاضی ادامه داد و در کنکور در رشته مهندسی برق قبول شد. اما به دلیل اوضاع بد فرهنگی دانشگاه‌های آن زمان، از ادامه تحصیل در دانشگاه خودداری نمود. ولی با توجه به علاقه‌ای که به فراگیری علوم دینی داشت تحصیل را در علوم قدیم ادامه ‌داد.

سعید آموزش زبان عربی را برای درک معانی و مفاهیم قرآن و حدیث از سن 12 سالگی آغاز کرد و با پیشرفت در عربی، مطالعه متون و کتب به زبان عربی و استماع اخبار از رادیوهای عربی را ادامه داد که کم‌کم بر متون دشوارتر چون نهج‌البلاغه نیز تسلط یافت.

سعید تحصیلات فقهی را نیز در محضر علمائی چون مرحوم آیت‌الله شیخ محمدرضا کاظمی، آیت‌الله شهید مجتبی حاج آخوند، مرحوم شهید شیخ بهاء‌الدین کنگاوری (محمدی عراقی)، شهید محراب آیت‌الله عطاءاله اشرفی اصفهانی و حجت‌الاسلام و المسلمین علی حجتی آموخت. 

 

پاسخی جالب به یک بهایی که مدعی ظهور امام زمان بود 

جوانی سعید در دوره‌ای قرار گرفت که گروهک‌ها و یا حتی مسیحیان و یهودیان به تبلیغ و جذب مسلمانها می‌پرداختند و او هم  به دلیل آشنایی با معارف اسلام و ضرورت دفاع از جبهه حق و ضربه زدن به جبهه باطل به فکر و حرکت افتاد و وارد صحنه شد. در این رابطه حجت‌الاسلام و المسلمین محمد حجتی یکی از مباحثات سعید با بهائیان را شرح می‌دهد:

«روزی یکی از بهاییان به تفصیل از ظهور علی محمد باب صحبت می‌کرد و می‌گفت که همان امام زمان موعود بوده است و سعید در تمام طول کلام او در سکوت بود. آن طرف که صحبت‌های خودش را کامل کرد سعید اصلاً به جواب آن نپرداخت و مطالب متفرقه‌ای را مطرح کرد تا آنکه بدینجا رسید که اخلاق مردم بد شده است. آن گوینده بهائی هم صحبت سعید را تأیید کرد و بحث همینطور ادامه یافت که زمانه بد شده است و مردم قدیم بهتر بوده‌اند، کاملاً احساس می‌شد از موضوع بحث خارج شده‌ایم، ناگهان آقا سعید گفت: «می‌دانی چرا اجتماع اینطوری شده است؟ چون امام زمان ظهور کرده، قبلا که ظهور نکرده بود بهتر بود، الآن که علی محمد باب ظهور کرده، اینطور مدینه فاضله شده است.» همه سکوت کردند، شهید پرسید: «مگر پس از ظهور نباید احوال جوامع انسانی اصلاح شود؟»

 

جلسات سعید 

آقای بهروز همتی از همرزمان نزدیک سعید، از جلسات دانشجویی می‌گوید:

«در محیط‌های دانشجویی جلساتی قبل از انقلاب اسلامی وجود داشت -البته نه در خود دانشگاه چون در آن زمان رژیم پهلوی از تشکیل چنین جلساتی به شدت جلوگیری می‌کرد. بلکه دانشجویان غیربومی که معمولاً منازلی را اجاره کرده بودند، در آن منازل یا احیاناً در حسینیه‌ها و بعضاً در بعضی از مساجد، برنامه‌هایی که از قبل طراحی شده بود، دانشجویان دعوت می‌شدند و با حضور سعید بحث و مناظره انجام می‌شد که بعد از یک مدتی از حالت مناظره در می‌آمد و به جلسات پرسش و پاسخ تبدیل می‌شد.

حتی کسی مثل شهید فریدون تعریف، من اولین برخوردی که با ایشان داشتم یادم می‌آید که همه‌اش از این ایسم‌های غربی و مکاتب غربی صحبت می‌کرد و در واقع یک حالت روشنفکری در وجود ایشان شعله‌ور بود و سعی می‌کرد بیشتر تحت تفکرات مکاتب لیبرالیسم، اومانیسم، اگزیستانسیالیسم و بحث سارتر و ... غور کند و احساس می‌کرد به کار بردن این ایسم‌ها باعث بزرگی آدم می‌شود. ولی بعد از آشنایی با شهید جعفری و مراوده و حضور در این جلسات مناظره و پرسش و پاسخ، مسلمانی بسیار مقید و مؤمن شد و بالأخره بر سر اعتقاداتش هم جانش را گذاشت و به فیض عظمای شهادت نائل آمد.»

 

اقتدای اهل سنت به یک جوان شیعه 

سید ضیاءالدین جعفری برادر سعید نیز از رابطه برادرش با فریدون تعریف اینگونه می‌گوید:

«شهید تعریف در عین اینکه اهل‌سنت بود، هر جا که آقا سعید نماز می‌خواند، به ایشان اقتدا می‌کردند، این زبانزد بود که آقا سعید اینقدر نفوذش زیاد بود روی بچه‌ها حتی با وجودی که اینها سنی بودند می‌آمدند اقتدا می‌کردند به آقا سعید در حالیکه دستش را انداخته و مهر جلویش است، اینها همه دست به سینه و بدون مهر پشت سر ایشان، اقتدا می‌کنند.»

 

شورای یاوری تهیدستان 

در سال 1356 سعید درصدد تدارک و ایجاد جریانی برمی‌‌آید که بتواند به رفع مشکلات خانواده‌های تهیدست مبادرت نماید و به صورت متشکل به دستگیری از محرومین بپردازد.

آیت‌الله جلیلی، از علمای کرمانشاه، نقش سعید و عملکرد شورای یاری تهیدستان را شرح می‌دهد:

«از اهم فعالیت‌های این شورا تشکیل صندوق جمع‌آوری پول و همچنین افتتاح شماره حساب در بانک صادرات به نام اینجانب بود. عده‌ای از تجار خیلی کمک کردند. البته این همه‌اش به فعالیت مرحوم سعید جعفری بود که از مردم پول می‌گرفت مردم هم روی اعتمادی که به ایشان داشتند می‌دادند. عده‌ای از دوستان شهید تحت نظر ایشان پولها را جمع‌آوری می‌کردند و به حساب می‌ریختند و به درب منزل اشخاصی که نیازمند بودند هر ماه می‌بردند کمک می‌کردند و گاهی قبوض هم دریافت می‌شد که اکنون آن قبوض نیز نزد بنده موجود می‌باشد. در جریان انقلاب مرحوم سعید خدمات‌رسانی به مصدومین و خانواده‌های شهدا و غارت زدگان را در اولویت کاری شورا قرار داد.»

 

سلامت هر جریان به ارتباط آن با روحانیت بستگی دارد 

سعید معتقد بود که هر حرکتی سیاسی تا وقتی صحیح و سالم است که با هدایت روحانیت باشد، در غیر این صورت هر چند نام اسلام به خودش داشته باشد، مورد تایید نیست. با تاکید فراوان می‌گفت: "سلامت هر حرکت و جریانی بستگی به ارتباط آن با روحانیت و علماء ربانی دارد." ما باید از همه علما امضاء بگیریم و اعلامیه چاپ کنیم و در تظاهرات هم باید همه علما باشند.

خاطره آیت‌الله جلیلی، بیانی است از ارتباطی که سعید با روحانیت جهت مبارزات برقرار کرده بود: «خیلی سالها بود که با خود بنده ایشان می‌آمد و می‌نشست اعلامیه‌ها را می‌نوشتیم و ایشان نصف شب در خانه روحانیون می‌برد و گاهی کارش به التماس می‌کشید که امضاء بگیرد علیه رژیم شاه.» 

علاوه‌بر علمای بلاد، سعید ارتباطی هم با علامی تبعیدی برقرار کرده بود و از ظرفیت آنها استفاده می‌کرد. که نمونه‌ای از آن را بهروز همتیاز همرزمان شهید نقل می‌کند:

«سعید در شهرهای مختلف یک ارتباط تنگاتنگ با علمایی که تبعید شده بودند برقرار کرده بود. مثل مرحوم علی حجتی کرمانی که مدتی در ایلام و اسلام آباد و کرمانشاه، آیت‌الله جنتی درمهاباد، آیت‌الله ربانی شیرازی درسردشت ،آقای منتظری درسقز و شیخ محمدجواد حجتی کرمانی درسنندج ارتباط داشت و با ایجاد ارتباط بین این علمای تبعیدی اقدام به صدور اعلامیه‌های تبعیدیان غرب کشور می‌نمود.»

 

فعالیت‌های خرابکارانه! 

سید ضیاءالدین جعفری، حسینی و زرین ماه نقل می‌کنند:

«یکی از مراکزی که خود سردار شهید در انهدام آن مستقیماً حضور داشت آتش زدن مشروب فروشی بزرگی به نام مشروب فروشی دلخواه در میدان شهرداری سابق بود که به یک یهودی هم تعلق داشت. این دکان مشروب فروشی تقریباً مهمترین مشروب فروشی کرمانشاه بود و انهدام آن خیلی در شهر انعکاس داشت.

ایشان عصر آن شب با شهید داوود رضوانی در محل حاضر می‌شوند و از موقعیت استفاده کرده از طریق بالا که دنداپزشکی بود قفل در را باز می‌کنند و یک کلید از روی آن می‌سازند. سردار شهید که آن شب تا ساعت 3 بامداد در منزل یکی از دوستان در انتظار بود. شبانه با همان کلید از سقف طبقه بالا به داخل راه پیدا می‌کنند. از قرار، شب قبل، یک ماشین 18 تنی مشروب از تهران به کرمانشاه آورده بودند و ماشین داخل انبار بوده است. سرایدار مشروب فروشی هم آنقدر مشروب خورده بود که در تمام طول مدت کارگذاری مواد منفجره و فتیله گذاری از خواب بیدار نمی‌شود که شهید جعفری و همراهانش قبل از انفجار دکان، او را با رختخوابش از انبار بیرون می‌آورند و در خیابانی دورتر قرار می‌دهند که آنقدر مست بوده که باز هم از خواب بیدار نمی‌شود!

در خبر 8 بامداد اعلام می‌کنند که سرایدار هم در جریان این حادثه آتش گرفته و سوخته است. این یک حربه تبلیغاتی بود تا بگویند مبارزان مرتکب قتل، آن هم بدین صورت فجیع شده‌اند. اما ظاهراً سرایدار تا دیر وقت از خواب بیدار نمی‌شود و مردمی که از آن کوچه رد می‌شوند می‌بینند که فردی با رختخواب در کوچه خوابیده که جلب توجه می‌کند و مردم بیدارش می‌کنند و می‌گوید: «من اینجا چکار می‌کنم؟»

مأمورین دولتی بعد از اطلاع از زنده بودن سرایدار او را به احتمال همکاری با مبارزان بازداشت می‌کنند اما بوی تند مشروب او منجر به آزادیش می‌گردد. ساواک با توجه به شناختی که از سردار شهید داشته‌اند فردای آن روز شهید را بازداشت می‌نمایند اما چون مدرکی علیه ایشان نداشتند مجبور به آزادی ایشان می‌شوند. این بزرگترین مشروب فروشی در استان بود و انفجار آن اثر بسیار مطلوبی بر تقویت روحیه مردم در جریان مبارزه داشت.» ...




   نوشته شده در دوشنبه 92/8/6  توسط خادم 



قسمت دوم

 

کمیتههای چهاردهگانه امنیت 

در دورانی که شهر کرمانشاه به دلیل عدم حضور نیروهای امنیتی رژیم پهلوی امنیتش به خطر افتاده بود، برای برقراری نظم عمومی و دفاع از حقوق مردم، توسط مردم، کمیته‌هایی تشکیل شد. بهروز همتی از جلسه‌ای که سعید در آن ایده تشکیل کمیته‌ها را مطرح کرد شرح می‌دهد:

"... بنده هم به همراه بعضی از دوستان از جمع آقای حاج سید مصطفی حسینی، جناب آقای ناصر سبحانی و دوستان دیگر در محضرشان بودیم، این ایده را مطرح کردند که الآن در حال حاضر رژیم پهلوی برای اینکه هرج و مرج برکشور غالب شود و مردم از انقلاب مأیوس شوند دست دزدها و غارتگرها را باز گذاشته اند. بنابراین امنیتی در سطح شهر و استان و حتی در سطح کشور وجود ندارد. ما برای اینکه این توطئه رژیم را خنثی کنیم باید خودمان با قدرت و قوت امنیت را برقرار کنیم.

بنابراین نقشه ای از شهر کرمانشاه تهیه شد و در منزل خود ایشان -در منزلی که مستقر بود، منزل آقای پولکی در طبقه دوم، در همان خیابانی که الآن به اسم خود شهید است- شهر کرمانشاه به 14 منطقه تقسیم شد و در هر منطقه یک مسجد به عنوان پایگاه در نظر گرفته شد و جوانانی که در سال های قبل از انقلاب در محضر ایشان تلمذ کرده بودند و عشق و علاقه‌ای هم به شهید داشتند در آن مساجد (برای دفاع از امنیت شهر) جمع شدند. و ایشان با حضور در مسجد اعلام کرد که ما برای دفاع از ناموس و جان و مال مردم خودمان اقدام می‌کنیم. بنابراین به عنوان اولین استان، کمیته‌ی امنیتی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی تشکیل شد.

 

خورین و چغا نرگس و خضر زنده 

روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب مکان‌های مهمی از جمله خورین، چغانرگس و خضر زنده از کنترل ساواک و رژیم پهلوی خارج شد و بلاتکلیف بود. هر کدام از این اماکن قبلا کاربری خاصی داشت. آقای صیرفی از همرزمان سعیدمی‌گوید:

«شهید جعفری پیش از انقلاب 2 پایگاه نظامی در خارج شهر ایجاد کرده بود تا اگر نیاز شد که نیروهای انقلابی وارد جنگ بشوند توان نظامی مناسبی داشته باشند. یکی از این پایگاه‌ها در جاده کامیاران قرار داشت که خورین نام داشت که در بالای کوهی بود که یکسری وسایل ارتباطی و فرستنده‌های رادیویی در آنجا قرار داشت. و اردوگاه دوم هم که در جاده سنندج بود چغانرگس نام داشت و برای شنودهای ایران از عراق ایجاد شده بود و هنوز نیمه کاره بود و وسایل استراق سمع در آنجا نصب نشده بود و با پیروزی انقلاب تخلیه شده بود و به دست بچه‌های انقلابی کرمانشاه افتاده بود.» 

آقای آزادسیر از نحوه شکل گیری و ساماندهی چغانرگس می‌گوید:

«تقریباً یک ماه بعد از پیروزی انقلاب بود که آقا سعید دستور داد تا ساختمانی در راه اسلام‌آباد و جاده کربلا به نام چغانرگس را که متلعق به ساواک بوده تصرف کنیم و من به همراه 5 یا 6 نفر از بچه‌ها که سردار کرمی‌راد، جلیل کرم، شهیدان آیت شعبانی، شاهرضایی، صابون‌پز و مشکات جزو آنها بودند به آنجا رفتیم و مستقر شدیم.

آنجا ساختمان بزرگی بود که کف این ساختمان از صفحات بزرگ آلومینیومی تشکیل شده بود و داخل آنجا مملو از دستگاه‌های پیچیده مخابراتی بود، یکی دو نفر از بچه‌ها هم برای ما آب و غذا می‌آوردند. ما برای حفظ و حراست از این ساختمان به چغانرگس آمده بودیم و بعضی اوقات به تیراندازی می‌پرداختیم و به دلیل اینکه من خدمت سربازی رفته بودم و با اسلحه آشنایی داشتم، مسئولیت آموزش اسلحه و تیراندازی را به عهده گرفته بودم.» 

 

ماجرای پادگان خضرزنده را نیز بوچانپور، از همرزمان سعید، نقل می‌کند:

«اسفندماه 57 آقا سعید اردوگاه خضرزنده را به عنوان پادگان آموزش نظامی انتخاب و امکانات وسیعی را نیز برای پادگان فراهم کرد. به طور کلی تمرکز روی پادگان خضرزنده بود. آقا سعید هر روز نماز مغرب و عشا به پادگان می‌آمد و خودش پیش‌نماز می‌ایستاد. آقا سعید با رویی خندان و بشاش می‌آمد که در روحیه نیروها بسیار مؤثر بود. قبل از نماز از نهج‌البلاغه سخن می‌گفت و بین دو نماز از اصول و عقاید صحبت می‌کرد. به صورت شبانه‌روزی در پادگان خضرزنده مشغول فعالیت شدیم.»

 

اولین فرمانده سپاه غرب کشور

شکل‌گیری پاسداران انقلاب تقریباً زمانی بود که خضر زنده تشکیل شد. یعنی اولین حرکت به نام "پاسداران انقلاب" روزی بود که نیروهای انقلابی کرمانشاه به خضر زنده رفتند. آرمی که برای نیروها طراحی کردند آبی رنگ  بود با دو تا دست که از مچ به هم فشرده شده بود و بالایش هم نوشته شده بود: «پاسداران انقلاب اسلامی.»

حجت الاسلام سید مصطفی حسینی روایت دقیق‌تری از شکل گیری پاسداران انقلاب اسلامی بازگو می‌کند:

«خاطره به یادماندنی که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم اینکه انقلاب اسلامی پیروز شده بود و شاه رفته بود و حکومت اسلامی به حمدالله محقق شده بود، شاید 2-3 هفته از پیروزی انقلاب گذشته بود. در مسجد آیتالله بروجردی طبقه بالا بودم، دیدم کسی از پائین داد میزند آقا سید مصطفی! آقا سید مصطفی! از بالکن نگاه کردم دیدم مرحوم شهید جعفری است، گفتم خیر است، خبری هست؟! دوباره راهپیمایی داریم؟!

فرمودند بیا پائین، آمدم پائین، گفتند «سوار شو میخواهیم سپاه پاسداران تشکیل بدهیم» گفتم سپاه پاسداران چیه؟! گفت میخواهیم برویم سراب خضرزنده، آنجا پادگان تشکیل بدهیم. یک ماشین از این شورلتهای آمریکایی کرم رنگ که مال رئیس ساواک سابق بود سوار شدیم و به طرف سراب خضرزنده رفتیم، آنجا که رسیدیم با 12 نفر جوان با محاسن خیلی زیبا روبرو شدم از این گروه 12 نفره 11 نفر شربت شهادت نوشیدند. شهید جهاندار زرافشانی بودند شهید جعفر نوروزی- شهید زنگنه- شهید علی سوری و ..." به این ترتیب پاسداران انقلاب اسلامی در سال 57 (همان سالی که در آرم سپاه نقش بسته) تشکیل گردید و سید محمد سعید جعفری اولین فرمانده سپاه غرب کشور شد.

 

غائله سنندج 

در روز اول پیروزی انقلاب که همه در خوشحالی فتح بودند، بهروز همتی خاطره‌ای از آن روز که سعید جعفری با او تماس می‌گیرد بیان می‌کند که نشان از پیش بینی غائله سنندج توسط شهید دارد:

«عصر روز 22 بهمن که همه در تب و تاب و شادی پیروزی بودند شهید سعید با من تماس گرفت و گفت که کردستان به دست گروهکها خواهد افتاد، فردا صبح شما در سنندج باشید و امور را تحت نظر بگیرید.»

شهید جعفری به طرق مختلف از اوضاع شهر سنندج آگاه بود تا اینکه اواخر اسفند 57 خبر حمله به کمیته شاطر محمد و محاصره پادگان لشکر 28 سنندج به گوش سعید رسید. در این شرایط شهید جعفری تصمیم به اعزام نیروهای پادگان خضر زنده به سنندج جهت دفاع از لشکر 28 را می‌گیرد. جزئیات اعزام را جلیل کرم شرح می‌دهد:

«تقریباً یک هفته -یعنی حدوداً تا 26 یا 27 اسفند- بود در پادگان بودیم که یک روز ساعت 10 صبح که مشغول آموزش نظامی بودیم، دیدیم مرحوم آقا سعید از شهر آمد و گفت همه جمع بشوید. همه جمع شدیم جلوی ساختمان و آقا سعید صحبت از شهادت کردند. صحبت از اینکه سنندج به دست ضد انقلاب‌ها و چریک‌های فدایی و دموکرات‌ها افتاده است و آنجا عزیزانی مثل مرحوم شاطر محمد و پسرش حشمت را که از فعالین کمیته بودند به شهادت رسانده‌اند. و امام هم دستور داده که اولین نیروهایی که نزدیکتر به آنجا هستند بروند از کردستان دفاع کنند. بنابراین بچه‌های کرمانشاه و پاسداران انقلابی که در خضر زنده جمع شده‌اند باید جزء اولین نیروهای اعزامی باشند.

مرحوم آقا سعید از شهادت برایمان گفت؛ گفت که هر کس آنجا برود راه برگشتی نیست. یعنی خودتان بدانید چه کار دارید می‌کنید، این انتخاب، انتخابی است که باید خودتان داشته باشید.»

حدود 30 نفر از نیروهای مردمی کرمانشاه به داخل پادگان سنندج هلی برن می‌شوند و نهایاتا پادگان در نوروز 58 از محاصره خارج می‌شود. در غائله‌های بعدی شهرهای مهاباد، مریوان، روانسر، پاوه و کامیاران نیز نیروهای شهید نقش ایفا کردند که مجال شرح نمی‌باشد.

 

تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان 

 از زمان طاغوت، عده‌ای از کردها و ساکنان منطقه، تحت تعقیب دولت ایران قرار داشتند و این افراد، از ترس بازداشت به عراق رفته، در آنجا ساکن شده بودند. این روند در ابتدای پیروزی انقلاب نیز ادامه داشت، حتی برخی از این افراد به صورت پناهنده در اردوگاههای پناهندگان عراق به سر می‌بردند. بسیاری از این افراد، جرم قابل توجهی مرتکب نشده بودند و از ترس، به علت ارتکاب جرائم کوچک یا همراهی در مقطعی با گروهکها، به این وادی کشیده شده بودند، حتی عده‌ای در اثر برخی اجحافات در زمان حکومت ستمشاهی تحت تعقیب قرار گرفته، مجبور به ترک خانه و میهن خود گردیده بودند و به علت عدم اطلاع کافی از وضعیت و نگرش حکومت مرکزی، پس از انقلاب گمان می‌کردند که در صورت بازگشت، همچنان موردتعرض قرار خواهند گرفت. آقای همتی درباره دلیل و زمینه تشکیل سازمان می‌گوید:

«...در آبان ماه سال 58 کردستان مورد هجوم دوباره ضد انقلاب قرار گرفت و برای دومین بار بر شهرهای استان کردستان مسلط شدند، بسیاری از نیروهای مؤمن و معتقد کرد اعم از شیعه و سنی که جانشان در معرض خطر بود در همان آبان 58 شهرستان سنندج را ترک کردند و بیشتر این نیروها به شهر کرمانشاه مهاجرت کردند. از جمله مرحوم احمد مفتی زاده -که رهبری نیروهای مذهبی اهل سنت استان کردستان را عهده‌دار بود.- به علاوه جمع کثیری از نیروهای هوادار ایشان. که همه در کرمانشاه مستقر شدند و از طریق سپاه و بعضی از بخش های حکومت، امکانات در اختیار این افراد مهاجر قرار گرفت و با تسلط کامل نیروهای ضد انقلاب در کردستان، در پایان آبان ماه سال 58 بحثی با عنوان تشکیل یک سازمان از نیروهای داوطلب اهل سنت، با عنوان سازمان پیش مرگان مسلمان کرد مطرح شد.

از طریق شهید عزیز سید محمد سعید جعفری و با پیگیری‌هایی که سپاه پاسداران انجام داد و با موافقت مرحوم احمد مفتی زاده و خواهر زاده‌های ایشان آقایان ماجد روحانی و برادر بزرگشان فؤاد روحانی و بعضی از نزدیکان مرحوم مفتی زاده، سازمان پیش مرگان کرد مسلمان تشکیل شد. در تشکیل سازمان پیش مرگان کرد مسلمان عزیزان دیگری نیز فعالیت داشتند ولی ایشان نقش عمده‌ای در این زمینه ایفا نمود.» 

تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان نقش بسیار موثری در ثبات امنیتی منطقه داشت چرا که بسیاری از پناهندگان از عراق بازگشته و از عوامل اختلال در امنیت به عوامل تامین منطقه تبدیل شدند و مهاجرین نیز به شهرهای خود بازگشتند و از سوی دولت حمایت گردیده، با نفوذ و آشنایی خود در منطقه امنیت را نهادینه نمودند.

  

مهمترین وظیفه ما امروز جنگ است

سرهنگ دریابار نقل می‌کنند: «... بین جوانان حزب اللهی در خیابان به سخنرانی پرداختند و اعلام کردند: «امروز جهاد بر هر کس که می‌تواند، واجب است.» 

اینقدر این سخنرانی و این اعلام جهاد، در فضای گیج دو سه روز اول جنگ، غیر مترقبه بود و این قدر این مطلب سنگین بود که یکی از افرادی که ارادت هم به شهید داشت، ناگهان مضطرب شد و در یک حالت روحی غیر معمول به سوی شهید حمله‌ور گردید، در حالیکه فریاد می‌زد: «این می‌خواهد همه ما را به کشتن دهد. چرا خودت به جبهه نمی‌روی؟ می‌خواهی ما را بفرستی؟ خودش کارخانه‌دار است اما ما بیچاره‌ها را تحریک می‌کند. به ما چه که به جنگ برویم، ارتشی‌ها که 30 سال است برای اینطور روزی حقوق می‌گیرند باید بجنگند.»

 و برادر آن گوینده او را می‌گیرد و می‌گوید: "این آقا سعید است نمی‌فهمی؟!" شهید می‌گوید: «مگر ارتش انقلاب کرد؟! همه مردم ایران انقلاب کردند. امروز هم همه مردم باید از انقلابشان دفاع کنند. گیرم اصلاً زمانی ارتش از انقلاب دفاع نکند این دلیل می‌شود که ما هم بنشینیم و دفاع نکنیم؟!». بعضی از بچه‌ها گفتند: آقا سعید! اگر ما به جبهه برویم پس چه کسی با گروهکها مبارزه کند. شهید فرمودند: «امروز دیگر بحث گروهکها تمام شده است. مهمترین وظیفه ما امروز جنگ است.»

 

این عراق حمله خواهد کرد! 

سعید یکسال پیش از آغاز جنگ تحمیلی با نگاشتن نامه‌ای تحرکات جبهه عراق و خطر حمله قریب الوقوع آنان را به مسئولان وقت گوشزد می‌نماید. پیرو این روشنگری‌ها نیروهای مردمی کرمانشاه در آذر ماه 58کنسولگری عراق را که مشغول نقشه برداری و جمع آوری اطلاعات از منطقه است تصرف می نمایند و اسنادی را نیز در اختیار سعید قرار می‌دهند.

سعید در مصاحبه‌اش با روزنامه اطلاعات در اسفند 58بار دیگر بر خطر حمله عراق تصریح نموده و با وجودی که در این زمان هیچگونه مسئولیت رسمی در کشور نداشت،  تنها از روی احساس تکلیف، از تابستان 59رأساً دو مجموعه را به سرکردگی شهیدان مفقودالاثر امیر سالمی و داوود رضوانی در مرزهای خسروی و گیلانغرب مستقر می نماید تا آخرین تحرکات دشمن را به صورت روزانه گزارش نمایند. متأسفانه با هجوم ارتش عراق به ایران این دو گروه که در نزدیک‌ترین خط مرزی ایران با عراق مستقر بودند با مقاومت محدودی متلاشی و دو فرمانده غیور آن به شهادت می‌رسند. 

 

شاید جنازه‌های ما پیغام جنگ را به مردم برساند

آقای داوود به‌مرام نقل می‌کند: «در نکته‌ای من از ایشان سئوال کردم، به آقا سعید گفتم که ایده شما از این تشکیل جبهه چیست؟ مثلاً چرا اصرار بر مسئله جهاد و شهادت دارید؟ ارتش باید بیاید و جلو عراق بایستد. به علاوه اگر ما هم می‌خواهیم کاری بکنیم یک منطقه‌ای که عراقییها را بهت رببینیم و بتوانیم به صورت چریکی پیشروی کنیم، تیراندازی کنیم به آنها صدمه بزنیم و برگردیم نه اینکه در سر پل رودرروی عراقیها بایستیم.»

آقا سعید فرمودند: "جنگ عراق با ما، مثل مبارزات کردستان نیست که هدف، تنها ضربه زدن به گروهکها باشد. این نبرد یک ارتش با ماست اگر آنها احساس کنند که هیچ جبهه‌ی منسجمی در برابرشان وجود ندارد تا تهران خواهند رفت. ما باید از پیشروی آنها جلوگیری کنیم، آسیب به آنها کافی نیست. بعلاوه سیزده هزار نیرویی که در پادگانها هستند بدون آنکه هیچ گونه فعالیتی داشته باشند، بنی‌صدر هم اجازه ورودشان را در جنگ نمی‌دهد. ما آمده‌ایم اینجا ...[تا] شاید جنازه‌های ما پیغام جنگ را به مردم برساند و غیرت نیروهای مسلح را به خروش آورد تا از پادگانها به سوی جبهه‌ها بیرون بیایند. بله ما آمده‌ایم اینجا که شهید شویم".

 

به امام زمان قسم تا به امروزیک نگاه حرام نکرده‌ام

سید شجاع الدین جعفری، برادر سعید، نقل می‌کند: «شبی که مرحوم آقا‌سعید در بامداد آن، شهید شدند دسته‌ی ما عملیات داشتیم. یکی دو ساعت به غروب مانده بود که آقا‌ سعید به من گفتند: «آقا شجاع برویم غسل کنیم.» نزدیک محل استقرار ما در قره بلاغ یک موقعیتی بود به نام چم امام حسن(ع) که از سر شاخه‌های رود الوند به حساب می‌آمد، آب زلالی داشت و عمقش هم تقریباً به اندازه یک نفر بود. 

در مسیر تا چم امام حسن (ع) آقا ‌سعید با من صحبت می‌کرد. از اهمیت امر به معروف و نهی از منکر و لزوم پرهیزکاری سخن می‌گفت. ...صحبت هایمان تا زمان بیرون آمدن از آب ادامه یافت. توصیه هایی به من فرمود از جمله آنکه گفت: «شاربت بلند شده آن را کوتاه کن» و فرمود که: «تو الان در سِنّی قرار داری که در معرض نگاه حرام هستی. چشمانت را پاک نگهدار و از گناه دوری کن» عرض کردم: «آقا سعید روزگار طوری نیست که بشود تقوا را آنطور که شما می‌گویید نگه داشت. صبح که از منزل بیرون می‌آئیم کسانی را می‌بینیم که حجابشان را درست رعایت نمی‌کنند»

آقا ‌سعید همانطور که سرش را با حوله خشک می‌کرد، پرسید: «سن شما بیشتر است یا من؟» گفتم: شما. حوله را از روی صورتش کنار زد و گفت: «به وجود مقدس امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) تا به امروزیک نگاه حرام نکرده‌ام» این قسم بزرگترین قسم سعید بود و چنان این حرف را محکم زد که اشک در چشمانم حلقه بست... .

 

شهادت در حالت سجود 

آقای داریوش بذری همراه سعید در 4 آبان 1358، اتفاقات آن روز را اینگونه می‌گوید: «... با مشخص شدن مسیر، به صورت صفی حرکت کردیم. شهید سید محمدسعید جعفری و شهید بختیاری نفرات اول و دوم بودند و من پشت سر آنها در حال حرکت بودم. آقای علی اکبر همتی و شهید بابایی نیز بعد از ما قرار داشتند. با فاصله‌ای حدود سیصدمتر برادران شهید جعفری نیز می‌آمدند.

در طول مسیر چندین بار من و علی اکبر همتی از شهید جعفری درخواست کردیم تا با توجه به شناخت مسیر، ما پیشاپیش گروه حرکت کنیم ولی انگار او کلام ما را نمی‌شنید. در آن لحظات پیش خودم فکر کردم که شاید ایشان به جهت موضوعی که چند شب پیش در بلندی قراویز اتفاق افتاد از ما مکدر شده است اما بعداً فهمیدیم که اینطور نیست. انسانهای آسمانی به آسمان تعلق دارند و کلام زمینی‌ها را نمی‌شنوند. «مَضْرُوبَةٌ بَینَهُمْ وَ بَینَ مَنْ دُونَهُمْ حُجُبُ اَلْعِزَّةِ وَ أَسْتَارُ اَلْقُدْرَةِ» (خطبه حضرت امام علی (ع) در خلقت آدم و آسمانها و زمین).

به پیکر شهدا که رسیدیم ایشان و شهید عزیزی که اهل نهاوند بود جلو رفتند، من در فاصله‌ چند متری آنان قرار داشتم. شهید باقر بابایی و علی اکبر همتی از پشت سر دویدند و بین من و آن عزیزان قرار گرفتند ناگهان نور و صدای دو یا سه انفجار دیده و شنیده شد و همه‌ی ما بر روی زمین افتادیم. پس از لحظاتی متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده، به آرامی برخاستم، دیدم که شهید جعفری رو به قبله و به حالت سجده بر زمین افتاده بود.»

رجانیوز




   نوشته شده در دوشنبه 92/8/6  توسط خادم 





طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

آخرین مطالب


مقام معظم رهبری

درباره ما ...
 
 
کلمات کلیدی
 
 
 
آمار سایت