سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد شهدای کربلای ایران

محلی برای فرستادن هدیه ای از ایرانیان به شهدای دفاع مقدس

بزرگ مرد تاریخ

پیوند ها
 
لوگوی دوستان
گنجینه احادیث

 
جستجو گر گوگل


شهیدی که به تنهایی به دشمن پاتک می زد


سردار شهید، اکبر منصوری شهیدی بود که به انبار تدارکات دشمن پاتک زده و اقلام مورد نیاز رزمندگان را به غنیمت می آورد

سردار شهید اکبر منصوری در سال 1338 در یکی از محله‌های پایین شهر زنجان به دنیا آمد و در سال 48 که هنوز 10 سال از عمرش نمی‌گذشت پدر بزرگوارش را از دست داد با فوت پدر ضربه سنگینی بر وی وارد و به همین علت او مجبور شد با کار کردن در یک چایخانه کمک‌خرجی برای خود و مادرش باشد.
تحصیلات ابتدایی را در زنجان به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به تهران مراجعه کرد دوره دبیرستان او سه سال طول کشید و وارد هنرستان تهران شد، ولی خیلی زود تصمیم گرفت که به شهر خود برگردد و از هنرستان فنی زنجان در رشته مکانیک فارغ‌التحصیل شد.
سردار شهید اکبر منصوری در سال 57 که در آن زمان دانشجوی رشته اتومکانیک در سنندج بود مبارزات خود را علیه رژیم پهلوی ادامه داد.
از دیگر خصوصیات وی این بود که به مطالعه آزاد علاقه داشت و از کوچکترین فرصت به دست آمده استفاده کرده و به مطالعه می‌پرداخت و با این مطالعات بود که دشمن اصلی را شناخته و در مبارزه با آن کمر همت بسته بود.

شهید اکبر منصوری در سال 58 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زنجان شد و در همین سال برای مبارزه به مریوان رفت بعد از بازگشتن از منطقه غرب کشور به علت کاردانی و هوشیاری مسئولیت ستاد امنیت شهر زنجان را بر عهده گرفت، که در این راه نیز بسیار موفق بود.
با آغاز جنگ تحمیلی به منطقه جنوب رفته و بعد از مجروح شدن از ناحیه صورت و فک توسط خمپاره به بیمارستان اهواز انتقال یافت و به علت شدت جراحات در بیمارستان امام خمینی(ره) تهران بستری شد.

بعد از مراجعه به زنجان باز هم مبارزات خود را در جبهه دیگری آغاز و این بار به پست حساس و مهم فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان خدابنده منصوب شد و تا پایان سال 60 در این سمت مشغول انجام وظیفه بود که در این زمان از سوی فرماندهی سپاه برای تحصیل در دانشکده فرماندهی انتخاب شده بود اما با اصرار زیاد از فرماندهان سپاه زنجان اجازه رفتن به جبهه را گرفت و در تاریخ هفتم فروردین سال 1361 به همراه همرزمش شهید حاج میرزاعلی رستم‌خانی عازم جبهه جنوب شده و فرماندهی گردان سلمان را به عهده گرفت.

با آغاز عملیات پرافتخار بیت‌المقدس رزمندگان اسلام با توکل به خدای یکتا داغ فتح سه روزه تهران توسط نیروهای عراقی را به قلب صدام گذاشتند و در این عملیات بزرگ بود که شهید اکبر منصوری با اصابت ترکش خمپاره مجروح و بعد از 48 ساعت در روز 19 اردیبهشت 1361 به شهادت رسید.


علی قاضی‌لو، از همرزمان شهید بزرگوار با نقل خاطره‌ای می‌گوید: وقتی که در منطقه‌ای از کردستان به نام تپه‌علی مستقر بودیم این تپه مشرف به شهر حلبچه بود که به علت دور بودن تدارکات این منطقه همواره با مشکل همراه بود.
به علت گلوله باران نیروهای عراق بیش از یک هفته بود که هیچ‌گونه امکانات تدارکاتی به منطقه نرسیده بود که یک روز شهید منصوری طرح رفتن به سوی تپه تدارکاتی دشمن را ریخت و به اتفاق چند تن از رزمندگان به آنجا رفته و از آذوقه دشمن حدود پنج کیسه کنسرو، نان و کمپوت برای نیروهای خودی آوردند که این امر حاکی از شجاعت، ازخودگذشتگی و طراحی دقیق شهید بزرگوار اکبر منصوری بود.
منبع: نورآسمان



   نوشته شده در جمعه 92/7/19  توسط خادم 



بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهیدی که مفقودالاثر شدن رادوست داشت

 

بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌‌ای از من باقی نماند و مفقودالأثر شوم.

به گزارش فرهنگ نیوز ، کلاس عاشقی امام راحل «قدس‌الله نفس الزکیه» همواره شاگردانی را به خود دید که امروز وقتی به سیره شخصیتی آنها می‌نگریم، نفس‌های تأثیرگذار پیر جماران را درمی‌یابیم که چه حُرهایی را تقدیم محضر ملکوتی رب‌الأرباب کرد.

پای خاطرات «محمد رعیتی» از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا نشستیم که تقدیم مخاطبان ارجمند می‌کنیم. ***

پنهان‌کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود، جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان نخستین نیروهای خط‌شکن وارد خاک دشمن می‌شد، هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد، روحیه اجتماعی چندانی نداشت، ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.

من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم، بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند، هرچه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند.

همه امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگیری می‌شد، اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم، با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت.

بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سئوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.

آن فرد هم بی‌شک آدم ساده و کم‌هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش‌گر بچه‌ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد.

او از خود بی‌خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد، می‌گفت:‌ «ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم، این‌ها معصومند، اما تو خودت مرا بهتر می‌شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»

سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم، حالش که رو به راه شد؛ در حالی که اشک هنوز گوشه چشمش را زینت داده بود، گفت: «شما مرا نمی‌شناسید، من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود، من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم...».

گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی، تو بنده خدایی و او توبه همه را می‌پذیرد...».

نگاهش را به زمین دوخت، گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند، گفت:

«بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، اما من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»

تعجب ما بیشتر شد، پرسیدم:

«برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است، فقط باید از ته دل آرزو کرد.»

او تعجب ما را که دید، گوشه‌ پیراهنش را بالا زد، از آنچه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود، مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: «من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم، من از خدا فاصله داشتم، حالا از کارهای خود شرمنده‌ام، من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگرانم که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سئوال ببرند، بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند...».

بغضش ترکید و زد زیر گریه، از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت، دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ «برادر مهم این است که نظر خدا را جلب کنیم، همین و بس.»

سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد، آهی کشید و گفت:

«بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌‌ای از من باقی نماند، من از شهدا خجالت می‌کشم...».

آن شب گذشت؛ حرف‌های او دل ما را آتش زده بود، حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم، دل باصفایی داشت، یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین می‌شود، خدا بهترین سلیقه را دارد.

شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دلسوخته بود، گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد، او برای همیشه مهمان اروند ماند.

فرهنگ نیوز




   نوشته شده در جمعه 92/7/19  توسط خادم 



نحوه شهادتش تقریبا نامعلوم بود. قبل از شهادت تهدیدش هم کرده بودند. در تدارک عملیات رمضان یک کامیون از مسیر خارج جاده در خط با ماشینی که شهید محمود مختاری و شهید مرتضی پورشه سوار آن بودند برخورد کرده و بعد هم فرار می‌کند.

شهیدی که از روی انگشتر شناسایی شد

نحوه شهادتش تقریبا نامعلوم بود. قبل از شهادت تهدیدش هم کرده بودند. در تدارک عملیات رمضان یک کامیون از مسیر خارج جاده در خط با ماشینی که شهید محمود مختاری و شهید مرتضی پورشه سوار آن بودند برخورد کرده و بعد هم فرار می‌کند.

به گزارش فرهنگ نیوز ، شهید محمود مختاری متولد 1337 است. محمود در گروه تدارکات فعالیت داشت و برای جبهه غنایم می‌برد. در ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران هم به عنوان سرباز شرکت داشت. نحوه شهادتش تقریبا نامعلوم بود. قبل از شهادت تهدیدش هم کرده بودند. در تدارک عملیات رمضان یک کامیون از مسیر خارج جاده در خط با ماشینی که شهید محمود مختاری و شهید مرتضی پورشه سوار آن بودند برخورد کرده و بعد هم فرار می‌کند. به این ترتیب هر دو در 21 مهرماه سال 1361 به شهادت رسیدند.

دو تن از برادران شهید محمود مختاری جانباز هستند. یکی از آن‌ها قاسم مختاری بعد از شهادت محمود به جبهه رفت و از ناحیه اعصاب دست آسیب دیده و مجروح شد و یکی دیگر علی اصغر مختاری قبل از پیروزی انقلاب و در جریان مبارزات انقلابی توسط عناصر ساواک به مقام جانبازی رسید.
 
روز آخر به محمود گفتم چقدر خوشگل و نورانی شدی گفت گرد شهادت در چهره‌ام نشسته
 
زهرا مختاری خواهر شهید محمود مختاری خاطرات مختلفش با محمود را به خاطر می‌آورد و می‌گوید:
 
"برای بار دوم که محمود قرار شد به جبهه برود من به او گفتم جبهه تو پدر و مادر و همسرت هستند. گفت یعنی من نرم؟ گفتم چطوری می‌خواهی بروی وقتی آقاجون تنهاست. محمود گفت: شما چهار برادر داری. دوست داری این چهارنفر هیچ کدام به جبهه نروند و کسی که یک پسر دارد، پسرش را بفرستد به جبهه؟
 
روز آخر هم که برای خداحافظی آمد گفت: آماده شوید که به خانه جدید نقل مکان کنیم. دو سری تا سرکوچه  رفت و برگشت. از ما خداحافظی کرد. اسمش را روی کمربندش نوشت و نامه‌ای نوشت و دست پدرم  داد. بعد که برای بار آخر می‌خواست خداحافظی کند به او گفتم: چقدر خوشگل و نورانی شدی به من گفت: گرد شهادت بر چهره‌ام نشسته. گفت راه رفتنی را باید رفت. چه بهتر که در این راه قدم برداریم. صبح روز بعد دم در سیاهی زدند. شاید به فاصله نصف روز از خداحافظی ما گذشته بود که شهید شد. انگار خودش خبر داشت."
 
زهرا مختاری از جریان شهادت محمود می‌گوید: "وقتی در جبهه بود برای هر کدام از ما جدا جدا نامه می‌نوشت. جبهه رفتنش طولانی نبود. هر ماه یکبار به خاطر وضعیت پدرم بر می‌گشت. در روز شهادتش قرار بود سپاه وسیله نقلیه در اختیارش بگذارد اما ماشین گیر نیامد و از این جیپ‌های روباز ارتشی داده بودند. یک کامیون ناشناس از مسیر انحرافی به آن‌ها زده بود و چندین متر پرت شده بودند. از پنج نفر دونفر شهید شدند و سه نفر زنده مانده بودند. بدنش به شدت ضربه دیده بود که برادرم از روی انگشترش توانست او را شناسایی کند."

در جریان تظاهرات مردم انقلابی شهرری جانباز شدم/نحوه شهادت محمود نامعلوم بود چون تهدیدش هم کرده بودند
 
جانباز علی اصغرمختاری برادر شهید مختاری از محمود چنین روایت می‌کند: "محمود در تدارکات بود و برای جبهه غنایم و امکانات می‌برد. شش سال از من کوچکتر بود. قبل انقلاب فعالیت مبارزاتی زیادی داشت. با گروهک‌ها و منافقین هم درگیر می‌شد. نحوه شهادتش هم نامعلوم بود چون تهدیدش هم کرده بودند. معلوم نشد که چگونه یک کامیون از انحراف با این‌ها برخورد کرده و بعد هم فرار کرده بود. مرتضی پورشه که همکارش بود، بدون برگ اعزام با محمود همراه شده بود. در عملیات رمضان و تدارک برای این عملیات بود که هر دو با هم شهید شدند.
 
محمود همه چیز را برای خدا می‌خواست. قدمی که برمی‌داشت برای خدا بود. چون می‌گفت من همه چی دارم یک خانواده خوب و همسر خوب از مادی هم که چیزی از دنیا نمی خواست. هدفش مشخص بود. انتظار شهادتش را نداشتم چون در خط اول نبود زیاد هم جبهه نبود بخاطر همین دور از انتظار بود. در نامه‌هایش خاطراتی را از جبهه و دوستانش می‌نوشت. داود اسماعیلی، محمد جبرئیلی، علی حسنی، حسن عابدینی از دوستان نزدیکش بود که بیشترشان شهید شدند."
 
او جریان جانبازی‌اش را چنین نقل می‌کند: "من قبل از شهادت محمود در درگیری‌های انقلاب مجروح شدم. 18 دی ماه 57 در تظاهرات مردم انقلابی در شهرری بود که نیروهای شاه ریختند که مردم را ساکت کنند و آن‌ها را به رگبار بستند. در درگیری‌ها و انفجارها ترکشی هم به چشم من اصابت کرده ومجروح شد. بینایی این چشمم را از دست دادم. بعد از انقلاب هم که جنگ شد و محمود در جبهه شرکت کرد و به شهادت رسید و بعد از آن برادر دیگرم قاسم نیز به جبهه رفت و جانباز شد. محمود در حزب جمهوری اسلامی قبل جنگ فعالیت داشت. من هم در انجمن اسلامی بوده و با گروه‌های مخالف درگیر بودم."

منبع: مشرق نیوز




   نوشته شده در جمعه 92/7/12  توسط خادم 



عکس / قسمنامه دو حزب اللهی

شهیدان «محسن وزوایی»(فرمانده ی «محور محرم» از تیپ27 ) و «حسین تقوا منش»(جانشین «محور محرم» از تیپ27 ) . نکته ی جالب توجه ، مندرجاتی است که توسط آن شهیدان، با خودکار، در پشت آن عکس مرقوم کرده اند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، تصویری که پیش رو دارید، از آلبوم یکی از رزمنده گان «لشکر10 سیدالشهدا» (صلوات الله علیه) انتخاب شده است و در آن، سیمای نورانی دو شهید دیده می شود. شهیدان «محسن وزوایی»(فرمانده ی «محور محرم» از تیپ27 ) و «حسین تقوا منش»(جانشین «محور محرم» از تیپ27 ) . نکته ی جالب توجه ، مندرجاتی است که توسط آن شهیدان، با خودکار، در پشت  عکس مرقوم شده. محسن وزوایی نوشته است:

« قسم به خون شهیدان که حزب الله تا آخرین قطره خون، دست از اسلام عزیر بر نمی دارد.»

حسین تقوا منش هم به یک امضا و ذکر تاریخ بسنده کرده است. امضای دیگر، متعلق است به «حسین خالقی»(شخصی که در عکس، اباس سفید بر تن دارد). بر اساسِ تاریخ ثبت شده توسط «حسین تقوا منش» (29 اسفند 1360)، حدود 40 روز پس از برداشته شدن این عکس، «محسن وزوایی» و «حسین تقوا منش» در جریان عملبات «الی بیت المقدس» بال در بال ملائک گشودند. امید آن که ما نیز بتوانیم پای این قسم نامه را امضا کنیم.

روحمان با یادشان شاد


مشرق نیوز




   نوشته شده در چهارشنبه 92/7/10  توسط خادم 



بسم رب الشهدا و الصدیقین

سردار قربانی فرمانده لشگر 25 کربلای مازندران در دوران دفاع مقدس:

شهید امامی اهل آمل 5 ساعت قبل از عملیات آمد پیش من و گفت: شما گفتید من در عملیات شرکت نکنم؟  من گفتم : بله. شما بمانید چون کار زیاد هست و تا 80 روز جنگ داریم.

شهید امامی سرش را روی زانوی من گذاشت و گفت: شکایت تو را به مادرم زهرا می برم و شفاعت تو را نمی کنم. 

آنقدر گریه کرد که زانوی من خیس شد. اجازه دادم تا در عملیات شرکت کند.

شهید امامی که از سادات بود شالی سبز به کمر داشت و خنجری هم به شال بسته بود. می گفت می خواهم با این خنجز پهلوی کسانی را که پهلوی مادرم زهرا را شکستند ، پاره کنم.

وقتی عملیات شروع شد ، شهید امامی خط مقدم عملیات بود بی آنکه اسلحه داشته باشد و تنها با خنجری که به دست داشت به دشمن حمله می کرد و تعدادی زیادی از بعثی ها را با خنجر به هلاکت رساند و خودش هم به شهادت رسید.

شهید امامی سر راه لشگر با شال سبز و خنجر به دست بر روی زمین افتاده بود و به شهادت رسید.




   نوشته شده در دوشنبه 92/7/8  توسط خادم 



 بسم رب الشهدا و الصدیقین

فکه روایت‌هایی ناتمام دارد و روایت می‌کند از کسانی که بر روی رمل‌ها تشنه جان دادند و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت نائل آمدند.

شهیدی که عراقی‌ها دست و پاهایش را بسته بودند+عکس

فکه روایت‌هایی ناتمام دارد و روایت می‌کند از کسانی که بر روی رمل‌ها تشنه جان دادند و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت نائل آمدند.

به گزارش فرهنگ نیوز ، فکه روایت‌ها دارد از بودن و ماندن، روایت‌هایی ناتمام برای همیشه، آنجا هم گنجی تمام نشدنی است و روایت می‌کند از کسانی که بر روی رمل‌ها تشنه جان دادند، کسانی که خود را گذرگاه کردند برای به سلامت عبور کردن همرزمانشان و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت فیض نائل شدند.

در حالی که گروه‌های جست‌وجوی مفقودین در خاک فکه به دنبال شقایق‌های پنهان می‌گشتند، جمعی از شهدا را پیدا می‌کنند؛ در این میان با پیکر شهیدی مواجه می‌شوند که مربوط به عملیات «والفجر یک» است؛ این شهید بعد از 12 سال در حالی تفحص شده که دشمنان دست و پاهای او را با سیم تلفن بسته‌ بودند و او آرام در میان خاک‌ها خفته بود. تفحص این شهید در اردیبهشت 1373 درارتفاع 112 فکه صورت گرفته است.

منبع: فرهنگ نیوز




   نوشته شده در یکشنبه 92/7/7  توسط خادم 



پیشنهادی تاثیرگذار برای آخرین روزهای هفته دفاع مقدس +دانلود کتاب
«پنجاه سال عبادت» یک طرف، این نوشته‌ها یک طرف/ روایتی عجیب از شهیدی که هنوز بیست سالش نشده بود

رجانیوز- گروه فرهنگی: خمینی کبیر جملات کوبنده کم ندارد؛ خیلی از جملات او را وقتی می‌خوانیم از صلابت، صراحت و صداقتی که در آنها موج می‌زند یکه می‌خوریم. این جملات منحصر در یک حوزه خاص مثل مسائل سیاسی هم نیست. حضرت امام(ره) همانطور که لیبرال‌ها را با جملاتی آتشین می‌راند، حساب متحجرین را هم کف دستشان می‌گذارد.

به گزارش رجانیوز، قطعا یکی از تاثیرگذارترین و عجیب‌ترین جملاتی که از امام به یادگار مانده، عبارتی است که او درباره وصیت‌نامه شهدا بیان داشته است: «این وصیتنامه ‏هایى که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید. پنجاه سال عبادت کردید، و خدا قبول کند، یک روز هم یکى از این وصیتنامه‏ ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید.»

واقعاً جمله عجیبی است. شاید اولین کسی هم که به این توصیه عمل کرده باشد رهبر معظم انقلاب باشد. حضرت آیت الله خامنه‌ای در 27 شهریور 1370 چنین می‌فرمایند:

«این وصیت‌نامه‌هایى که امام مى‌فرمودند بخوانید، من به این توصیه‌ى ایشان خیلى عمل کرده‌ام. هرچه از وصیت‌نامه‌هاى همین بچه‌ها به دستم رسیده - یک فتوکپى، یک جزوه - غالباً من اینها را خوانده‌ام؛ چیزهاى عجیبى است. ماها واقعاً از این وصیت‌نامه‌ها درس مى‌گیریم. این‌جا معلوم مى‌شود که درس و علم و علم الهى، بیش از آنچه که به ظواهر و قالبهاى رسمى وابسته باشد، به حکمت معنوى - که ناشى از نورانیت الهى است - وابسته است. آن جوان خطش هم بزور خوانده مى‌شود، اما هر کلمه‌اش براى من و امثال من، یک درس و یک راهگشاست و من خودم خیلى استفاده کرده‌ام.»

 

با این وصف عجیب نیست اگر سالها بعد کتابی با عنوان زیبای «پنجاه سال عبادت» آماده شود و 50 وصیت‌نامه برگزیده را منتشر کند.

این کتاب توسط «گروه فرهنگی شهیدابراهیم هادی» تالیف و توسط نشر امینان روانه کتابفروشی‌ها شده است. غالب کتاب‌های تالیف شده توسط این گروه توانسته‌اند موجی در جریان کتابهای دفع مقدس ایجاد کنند و این کتاب هم از این قاعده مستثنی نیست. وصیت‌نامه‌های انتخاب شده برای این کتاب اگرچه غالبا از شهدای نه چندان معروف انتخاب شده‌اند اما انسان باور نمی‌کند که نوجوان یا جوانی با آن سنین کم چنین جملاتی را نوشته باشد.

توسل این شهدا به حضرت زهرا (س) بهانه‌ای شده است تا وصیت این بانوی بزرگوار مقدمه‌ای بر این کتاب شود؛ سه وصیت‌نامه از شهدای حزب الله لبنان، ‌ نظیر «سید هادی نصرالله» و 47 وصیت‌نامه شهدای ایران مانند «دکتر مصطفی چمران»، «محمد جهان آرا» و «حجت‌الاسلام مصطفی ردانی‌پور» در ادامه‌ی این کتاب آمده است.

«پنجاه سال عبادت» از زمان انتشار که بیش از یکسال از آن می‌گذرد مورد استقبال قرار گرفته است اما اگر هنوز آن را نخوانده‌اید مطمئن باشید که یک کتاب فوق العاده را از دست داده‌اید. بنابراین مطالعه آن می‌توان یکی از گزینه‌های اولویت‌دار شما در هفته دفاع مقدس باشد؛ شک نکنید.

بریده‌ای از کتاب

برای اینکه بدانید در این کتاب قرار است وصیت‌نامه چه افرادی را بخوانید بد نیست بخشی از مقدمه کتاب بر وصیت‌نامه شهید حسین عالی را با هم بخوانیم. روایتی که یکی از نزدیکترین دوستان این شهید از یکی از همراهی‌هایش با وی تعریف می‌کند، به تنهایی برا شناخت قدر و منزلت این شهید و به تبع وصیت‌نامه وی کافی است. شاید امام هم همین‌ها را می‌دانست که پنجاه سال عبادت را در یک کفه ترازو گذاشت و این وصیت‌نامه‌ها را در کفه‌ای دیگر.

در صفحه 120 کتاب آمده است:

«شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود. از فرمانده‌اش حسین عالی کم حرف میزد. اما یکبار با اصرار ما گفت: با حسیین رفتیم شناسایی. در منطقه ای محفوظ سنگر گرفتیم. وقت نمازشد. حسین نمازش را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. گویی خدا در مقابلش ایستاده و او را مشاهده میکند. بعد ایشان رفت برای نگهبانی.

من هم ایستادم به نماز. در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند. خیلی دوست داشتم مانند اهل یقین بشوم. پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور به من نگاه میکند و میخندد!

گفتم: حسین، چی شده!؟

گفت: میخواهی یقینت زیاد شود؟! با تعجب نگاهش کردم. یعنی از کجا فهمیده بود! گفتم: بله اما تو از کجا میدانی؟!

خندید و گفت: گوش خود را روی زمین بگذار! من هم این کار را کردم. بدنم از حالتی که پیش آمده بود می‌لرزید. وصف آن لحظه امکان نپذیر نیست! من شنیدم زمین با من سخن می‌گفت!!

صدایی که شنیدم هنوز به خاطر دارم. «مرتضی نترس! عالم عبث نیست. کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خدا هستیم. اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»

بدنم می‌لرزید. اما زمین مدام برایم حرف می‌زد. حسین لبخندی زد وگفت: «یقینت زیاد شد؟!»

من میدانستم انسان می‌تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد. اگر با گوش خودم نمی‌شنیدم محال بود این کار او را باور کنم. آن روز ما چیزهای زیادی شنیدیم. از حسین چیزهای عجیب‌تری هم دیدیم که قابل بیان نیست.

شبیه این ماجرا برای برادر اعتمادی هم رخ داده بود که بعد از شهادت حسین برایمان تعریف کرد.»

نکته آنکه این شهید بزرگوار هنوز بیست ساله نشده بود که در عملیات کربلای 5 عروج کرد.

در انتها فایل کتاب را برای دانلو قرار می‌دهیم. گفتنی است سایت شهید رسول این فایل را با اجازه ناشر روی سایت خویش قرار داده بود که ما از همان استفاده کرده‌ایم.

دانلود کتاب

منبع: رجانیوز




   نوشته شده در یکشنبه 92/7/7  توسط خادم 



بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید غلامرضا زمانیان

پدر شهیدغلام رضا زمانیان نقل می کرد که :قبل از عملیات بدر شهید جلو من ومادرش بدنش
رابرهنه کرد وگفت :نگاه کنید!دیگر این جسم را نخواهید دید.
همان طور شد ودر عملیات بدر مفقود گردید.
پدر شهید اضافه کرد:دوازده سال در انتظار بودم وباهر زنگ درب منزل می دویدم تااگر اوبرگشته باشد اولین کسی باشم که اورا می بینم .تااینکه یک روزخبر بازگشت اورادادند.
فقط یک جمجمه از شهید برگشته بودکه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت .
در نزد ما رسم است بعد ازدفن، سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشریع جنازه اوباشکوه
شرکت کردند.
شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند وشروع به حفر قبر کردند گفتم:چه کار می
کنید؟گفتند:مامور هستیم اورا به کربلاببریم گفتم من دوازده سال منتظر بودم چرا او را آوردید؟
گفتند :ماموریت داریم ویک فرد نورانی رانشان من دادند.عرض کردم:آقا!این فرزند من است فرمود :باید
به کربلابرود.
او را آوردیم تاتوآرام بگیری وبعد او را ببریم .پدر شهید از خواب بیدار می شود باهماهنگی واجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند :
خبری از جمجمه شهید نیست وشهید به کربلا منتقل شده است!!!
راوی :پدرشهیدغلام رضا زمانیان

منبع: روایت عشق




   نوشته شده در یکشنبه 92/7/7  توسط خادم 



بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید روحانی مهدی آخوندیان

مازندران - شهر بابل

زندگینامه شهید:
 
طلبه شهید: مهدی آخوندیان باید سهمی از آفتاب جست تا آفتابی شد که اگر کرامت روز بر ظلمت شب برنتابد، سیاهی محض همه جا را فرا خواهد گرفت هر چند ما بهره خاکیم و برخاسته از فطرت زمینیم. امّا شهید بهره آسمان است و خونش آفتابی است که دور دست افق‌های نامکشوف را روشن می‌کند، دُرّی است منور در دل ظلمتکده خاک، که سیاهی و تاریکی آن را به آفتاب شفق مبدل می‌گرداند. سخن در وصف ستاره‌ای درخشان از تبار عشق و پاکی‌هاست: طلبه شهید مهدی آخوندیان فرزند رضا در شهر امیرکلا به سال 1342 هـ-ش در خانواده‌ای متدین به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در زادگاه خود گذراند و بعد از اتمام سال اول راهنمایی در سال 1354 در سن 12 سالگی تصمیم می‌گیرد که رشد و بالندگی خود را از دروس علوم اسلامی کسب کند و به همین علت با موافقت پدر و مادر، راهی حوزه علمیه قم شد. از آنجا که به مادر خود قول داده بود که در ضمن تحصیل علوم دینی دیپلم خود را هم بگیرد. از همان سال اول حوزه، به صورت متفرقه در امتحانات آموزش و پرورش شرکت می‌کرد تا اینکه موفق به اخذ دیپلم شد و تحصیلات حوزوی را هم تا سطح 1 -که اتمام لمعتین باشد- به پایان برد. این دلداده کوی معرفت، در کنار تحصیل جهت امرار معاش خود و خانواده به کارگری مشغول می‌گشت. مهدی علاقة زیادی به اهل بیت(علیهم السلام) داشت و مادرش هنوز زمزمه دلنشین او را در رثای اهل بیت(علیهم السلام) فراموش نکرده است. بگونه‌ای که مادر می‌گوید: وقتی صدای زار زار او را از زیرزمین منزل می‌شنیدم، آنچنان منقلب می‌شدم که ناخودآگاه من هم گریه‌ام می‌گرفت. آقا مهدی نه تنها خود بارها به جبهه می‌رفت که دیگران را هم به این امر مقدس برای دفاع از کیان اسلام دعوت می‌کرد. در وصیتنامه خود خطاب به کلیه مادران می‌گوید: «مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خداوند نمی‌توانید جواب زینب(سلام الله علیها) و 72 شهید کربلا را بدهید.» و در دنباله می‌گوید: «نمی‌توانستم در شهر بمانم و ببینم بچه‌ها عاشقانه و عارفانه جان ببازند و من در پشت جبهه‌ها فقط تشییع کنم و مدعی باشم.» و سرانجام این عارف دلشکسته نتوانست بیش از این در فراق شهدا صبر کند و در تاریخ 29/3/1365 در منطقه مهران بر اثر اصابت تیر تا اوج آسمان پاکی‌ها پر کشید و با شهدای بدر، اُحد، کربلا و… هم آواز گشت و غزل وصال سر داد. نوایی داد پیــر می فـــروشان بشارت باد بر آن باده نوشان هر آنکه وصل می خواهد بیاید شراب اصل می خواهد بیاید و بعد از انتقال پیکر شهید به زادگاهش در جوار شهدا به خاک سپرده شد. «روحش شاد و راهش پر رهرو باد»    
منبع: سایت کنگره شهدای روحانی سراسر کشور   
           


 




   نوشته شده در جمعه 92/7/5  توسط خادم 





طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

آخرین مطالب


مقام معظم رهبری

درباره ما ...
 
 
کلمات کلیدی
 
 
 
آمار سایت