سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد شهدای کربلای ایران

محلی برای فرستادن هدیه ای از ایرانیان به شهدای دفاع مقدس

بزرگ مرد تاریخ

پیوند ها
 
لوگوی دوستان
گنجینه احادیث

 
جستجو گر گوگل


به مناسبت سالروز شهیدی که جزو السابقون السابقون بود
می‌رویم شهید شویم تا شاید جنازه‌های ما پیغام جنگ را به مردم برساند/ به امام زمان قسم تا به امروز یک نگاه حرام نکرده‌ام

گروه فرهنگی، مجید قاسم: امروز چهارم آبانماه، سالروز شهادت سید محمدسعید جعفری است. به همین مناسبت شرح حالی از زندگی این شهید بزرگوار همراه با خاطرات نزدیکانش از رشادت‌های او به خوانندگان رجانیوز، تقدیم می‌شود. 

 

سید محمد سعید جعفری کرمانشاهی 18 بهمن 1331در قصرشیرین و در ایام تصدی پدرش بر گمرک خسروی به دنیا آمد. سلسله ایشان از سادات قدیمی و اصیل کرمانشاه بود و با چهل واسطه به امام حسن ابن علی ابن ابیطالب(ع) می‌پیوست.

در دست نوشته‌های پدر شهید آمده است:

«سید محمد سعید در طفولیت طبق دستور و رویه اسلام تربیت شد. روی این اصل بی‌نهایت مقید بوده‌ایم و در آموزش حمد و سوره و سایر مقدمات مورد نیاز کوشش و مراقبت لازم به عمل می‌آمد، قبل از رسیدن به ده سالگی تحت آموزش خانواده به تکالیف شرعی خود آشنا گشت و پا به پای افراد خانواده به ادای فریضه و گرفتن روزه ماه رمضان مبادرت می‌کرد.»

 

دعوای ما سر این موضوع نیست 

برادر شهید نقل می‌کنند:

«در دوران کودکی سعید بچه‌ای یهودی در کوچه‌شان بود که بعضی وقتها اذیت می‌کرد، یک بار سعید با او درگیر شد و به او سیلی زد، بقیه بچه‌ها هم دورش جمع شدند و گفتند: «یهودی، یهودی...»  و بچه به گریه افتاد، بلافاصله سعید برگشت همه را ساکت کرد و صورت او را بوسید و گفت: «دعوای ما سر مسلمان و یهودی نبود، ما اصلاً دوست هستیم.» بچه‌ها پراکنده شدند و آن بچه هم گریه‌اش ایستاد.» 

سعید علاقه خاصی به قرآن و جمع احادیث داشت؛ موقعی که قرآن می‌خواند اشک از چشمانش سرازیر می‌شد و برای مادر توضیح می‌داد که این آیه چه گفته. رهبری فکری بچه‌های خانه به عهده سعید بود، او دائما آنها را تشویق به مسائل دینی می‌کرد، کتابهایی به آنها می‌داد که مطالعه کنند، بعد از آنها می‌پرسید و باید درس را پس می‌دادند. در ایام نوجوانی گاه در مسافرتهای همراه خانواده در اتوبوسهای بین شهری می‌ایستاد و در مورد مطالب دینی صحبت می‌کرد. یکبار هم با پرتاب میوه و گوجه از او استقبال کردند اما سعید همان را موضوع قرار داد و صحبت کرد. 

 

استدلالی که معلم غیر مذهبی را ساکت کرد 

آیت رشیدی از همرزمان سعید نقل می‌کند:

«روزی سر کلاس درس سالهای دوم و سوم دبیرستان قدیم بود. بعضی از بچه‌ها تازه ریش در آورده بودند و تحت تأثیر سعید ریش گذاشته بودند. یکی از دبیرها که خیلی غیر مذهبی بود به یکی از بچه‌ها گفت: ریشت را چرا نمی‌تراشی؟ دفعه دیگر که آمدی سر کلاس ریشت را می‌تراشی! آن دانش‌آموز هم حول شد و گفت چشم آقا.  سعید بلند شد و گفت: آقا چرا ریشش را بتراشد؟ خود سعید آن موقع هنوز به طور کامل و پرپشت ریش در نیاورده بود. آن دبیر گفت: چون کثیف است، آلوده می‌شود. سعید گفت: شما هفته‌ای چند بار حمام می‌روید؟ گفت: هفته‌ای یکی دو بار. گفت: آقا ریش این بلندتر است یا موی سر شما؟ تازه این ریشش را روزی سه، چهار مرتبه با وضو می‌شوید و اما شما موی سرتان را هفته‌ای یکی دوبار می‌شوئید. همه بچه‌ها خندیدند و آن دبیر سعید را از کلاس بیرون کرد اما جلسه بعد که سعید در کلاس بود و آن بچه هم ریشش را کوتاه نکرده بود معلم دیگر چیزی نگفت.»

 

انصراف از مهندسی برق بخاطر جو بد دانشگاه 

سعید دروس کلاسیک را تا اخذ دیپلم ریاضی ادامه داد و در کنکور در رشته مهندسی برق قبول شد. اما به دلیل اوضاع بد فرهنگی دانشگاه‌های آن زمان، از ادامه تحصیل در دانشگاه خودداری نمود. ولی با توجه به علاقه‌ای که به فراگیری علوم دینی داشت تحصیل را در علوم قدیم ادامه ‌داد.

سعید آموزش زبان عربی را برای درک معانی و مفاهیم قرآن و حدیث از سن 12 سالگی آغاز کرد و با پیشرفت در عربی، مطالعه متون و کتب به زبان عربی و استماع اخبار از رادیوهای عربی را ادامه داد که کم‌کم بر متون دشوارتر چون نهج‌البلاغه نیز تسلط یافت.

سعید تحصیلات فقهی را نیز در محضر علمائی چون مرحوم آیت‌الله شیخ محمدرضا کاظمی، آیت‌الله شهید مجتبی حاج آخوند، مرحوم شهید شیخ بهاء‌الدین کنگاوری (محمدی عراقی)، شهید محراب آیت‌الله عطاءاله اشرفی اصفهانی و حجت‌الاسلام و المسلمین علی حجتی آموخت. 

 

پاسخی جالب به یک بهایی که مدعی ظهور امام زمان بود 

جوانی سعید در دوره‌ای قرار گرفت که گروهک‌ها و یا حتی مسیحیان و یهودیان به تبلیغ و جذب مسلمانها می‌پرداختند و او هم  به دلیل آشنایی با معارف اسلام و ضرورت دفاع از جبهه حق و ضربه زدن به جبهه باطل به فکر و حرکت افتاد و وارد صحنه شد. در این رابطه حجت‌الاسلام و المسلمین محمد حجتی یکی از مباحثات سعید با بهائیان را شرح می‌دهد:

«روزی یکی از بهاییان به تفصیل از ظهور علی محمد باب صحبت می‌کرد و می‌گفت که همان امام زمان موعود بوده است و سعید در تمام طول کلام او در سکوت بود. آن طرف که صحبت‌های خودش را کامل کرد سعید اصلاً به جواب آن نپرداخت و مطالب متفرقه‌ای را مطرح کرد تا آنکه بدینجا رسید که اخلاق مردم بد شده است. آن گوینده بهائی هم صحبت سعید را تأیید کرد و بحث همینطور ادامه یافت که زمانه بد شده است و مردم قدیم بهتر بوده‌اند، کاملاً احساس می‌شد از موضوع بحث خارج شده‌ایم، ناگهان آقا سعید گفت: «می‌دانی چرا اجتماع اینطوری شده است؟ چون امام زمان ظهور کرده، قبلا که ظهور نکرده بود بهتر بود، الآن که علی محمد باب ظهور کرده، اینطور مدینه فاضله شده است.» همه سکوت کردند، شهید پرسید: «مگر پس از ظهور نباید احوال جوامع انسانی اصلاح شود؟»

 

جلسات سعید 

آقای بهروز همتی از همرزمان نزدیک سعید، از جلسات دانشجویی می‌گوید:

«در محیط‌های دانشجویی جلساتی قبل از انقلاب اسلامی وجود داشت -البته نه در خود دانشگاه چون در آن زمان رژیم پهلوی از تشکیل چنین جلساتی به شدت جلوگیری می‌کرد. بلکه دانشجویان غیربومی که معمولاً منازلی را اجاره کرده بودند، در آن منازل یا احیاناً در حسینیه‌ها و بعضاً در بعضی از مساجد، برنامه‌هایی که از قبل طراحی شده بود، دانشجویان دعوت می‌شدند و با حضور سعید بحث و مناظره انجام می‌شد که بعد از یک مدتی از حالت مناظره در می‌آمد و به جلسات پرسش و پاسخ تبدیل می‌شد.

حتی کسی مثل شهید فریدون تعریف، من اولین برخوردی که با ایشان داشتم یادم می‌آید که همه‌اش از این ایسم‌های غربی و مکاتب غربی صحبت می‌کرد و در واقع یک حالت روشنفکری در وجود ایشان شعله‌ور بود و سعی می‌کرد بیشتر تحت تفکرات مکاتب لیبرالیسم، اومانیسم، اگزیستانسیالیسم و بحث سارتر و ... غور کند و احساس می‌کرد به کار بردن این ایسم‌ها باعث بزرگی آدم می‌شود. ولی بعد از آشنایی با شهید جعفری و مراوده و حضور در این جلسات مناظره و پرسش و پاسخ، مسلمانی بسیار مقید و مؤمن شد و بالأخره بر سر اعتقاداتش هم جانش را گذاشت و به فیض عظمای شهادت نائل آمد.»

 

اقتدای اهل سنت به یک جوان شیعه 

سید ضیاءالدین جعفری برادر سعید نیز از رابطه برادرش با فریدون تعریف اینگونه می‌گوید:

«شهید تعریف در عین اینکه اهل‌سنت بود، هر جا که آقا سعید نماز می‌خواند، به ایشان اقتدا می‌کردند، این زبانزد بود که آقا سعید اینقدر نفوذش زیاد بود روی بچه‌ها حتی با وجودی که اینها سنی بودند می‌آمدند اقتدا می‌کردند به آقا سعید در حالیکه دستش را انداخته و مهر جلویش است، اینها همه دست به سینه و بدون مهر پشت سر ایشان، اقتدا می‌کنند.»

 

شورای یاوری تهیدستان 

در سال 1356 سعید درصدد تدارک و ایجاد جریانی برمی‌‌آید که بتواند به رفع مشکلات خانواده‌های تهیدست مبادرت نماید و به صورت متشکل به دستگیری از محرومین بپردازد.

آیت‌الله جلیلی، از علمای کرمانشاه، نقش سعید و عملکرد شورای یاری تهیدستان را شرح می‌دهد:

«از اهم فعالیت‌های این شورا تشکیل صندوق جمع‌آوری پول و همچنین افتتاح شماره حساب در بانک صادرات به نام اینجانب بود. عده‌ای از تجار خیلی کمک کردند. البته این همه‌اش به فعالیت مرحوم سعید جعفری بود که از مردم پول می‌گرفت مردم هم روی اعتمادی که به ایشان داشتند می‌دادند. عده‌ای از دوستان شهید تحت نظر ایشان پولها را جمع‌آوری می‌کردند و به حساب می‌ریختند و به درب منزل اشخاصی که نیازمند بودند هر ماه می‌بردند کمک می‌کردند و گاهی قبوض هم دریافت می‌شد که اکنون آن قبوض نیز نزد بنده موجود می‌باشد. در جریان انقلاب مرحوم سعید خدمات‌رسانی به مصدومین و خانواده‌های شهدا و غارت زدگان را در اولویت کاری شورا قرار داد.»

 

سلامت هر جریان به ارتباط آن با روحانیت بستگی دارد 

سعید معتقد بود که هر حرکتی سیاسی تا وقتی صحیح و سالم است که با هدایت روحانیت باشد، در غیر این صورت هر چند نام اسلام به خودش داشته باشد، مورد تایید نیست. با تاکید فراوان می‌گفت: "سلامت هر حرکت و جریانی بستگی به ارتباط آن با روحانیت و علماء ربانی دارد." ما باید از همه علما امضاء بگیریم و اعلامیه چاپ کنیم و در تظاهرات هم باید همه علما باشند.

خاطره آیت‌الله جلیلی، بیانی است از ارتباطی که سعید با روحانیت جهت مبارزات برقرار کرده بود: «خیلی سالها بود که با خود بنده ایشان می‌آمد و می‌نشست اعلامیه‌ها را می‌نوشتیم و ایشان نصف شب در خانه روحانیون می‌برد و گاهی کارش به التماس می‌کشید که امضاء بگیرد علیه رژیم شاه.» 

علاوه‌بر علمای بلاد، سعید ارتباطی هم با علامی تبعیدی برقرار کرده بود و از ظرفیت آنها استفاده می‌کرد. که نمونه‌ای از آن را بهروز همتیاز همرزمان شهید نقل می‌کند:

«سعید در شهرهای مختلف یک ارتباط تنگاتنگ با علمایی که تبعید شده بودند برقرار کرده بود. مثل مرحوم علی حجتی کرمانی که مدتی در ایلام و اسلام آباد و کرمانشاه، آیت‌الله جنتی درمهاباد، آیت‌الله ربانی شیرازی درسردشت ،آقای منتظری درسقز و شیخ محمدجواد حجتی کرمانی درسنندج ارتباط داشت و با ایجاد ارتباط بین این علمای تبعیدی اقدام به صدور اعلامیه‌های تبعیدیان غرب کشور می‌نمود.»

 

فعالیت‌های خرابکارانه! 

سید ضیاءالدین جعفری، حسینی و زرین ماه نقل می‌کنند:

«یکی از مراکزی که خود سردار شهید در انهدام آن مستقیماً حضور داشت آتش زدن مشروب فروشی بزرگی به نام مشروب فروشی دلخواه در میدان شهرداری سابق بود که به یک یهودی هم تعلق داشت. این دکان مشروب فروشی تقریباً مهمترین مشروب فروشی کرمانشاه بود و انهدام آن خیلی در شهر انعکاس داشت.

ایشان عصر آن شب با شهید داوود رضوانی در محل حاضر می‌شوند و از موقعیت استفاده کرده از طریق بالا که دنداپزشکی بود قفل در را باز می‌کنند و یک کلید از روی آن می‌سازند. سردار شهید که آن شب تا ساعت 3 بامداد در منزل یکی از دوستان در انتظار بود. شبانه با همان کلید از سقف طبقه بالا به داخل راه پیدا می‌کنند. از قرار، شب قبل، یک ماشین 18 تنی مشروب از تهران به کرمانشاه آورده بودند و ماشین داخل انبار بوده است. سرایدار مشروب فروشی هم آنقدر مشروب خورده بود که در تمام طول مدت کارگذاری مواد منفجره و فتیله گذاری از خواب بیدار نمی‌شود که شهید جعفری و همراهانش قبل از انفجار دکان، او را با رختخوابش از انبار بیرون می‌آورند و در خیابانی دورتر قرار می‌دهند که آنقدر مست بوده که باز هم از خواب بیدار نمی‌شود!

در خبر 8 بامداد اعلام می‌کنند که سرایدار هم در جریان این حادثه آتش گرفته و سوخته است. این یک حربه تبلیغاتی بود تا بگویند مبارزان مرتکب قتل، آن هم بدین صورت فجیع شده‌اند. اما ظاهراً سرایدار تا دیر وقت از خواب بیدار نمی‌شود و مردمی که از آن کوچه رد می‌شوند می‌بینند که فردی با رختخواب در کوچه خوابیده که جلب توجه می‌کند و مردم بیدارش می‌کنند و می‌گوید: «من اینجا چکار می‌کنم؟»

مأمورین دولتی بعد از اطلاع از زنده بودن سرایدار او را به احتمال همکاری با مبارزان بازداشت می‌کنند اما بوی تند مشروب او منجر به آزادیش می‌گردد. ساواک با توجه به شناختی که از سردار شهید داشته‌اند فردای آن روز شهید را بازداشت می‌نمایند اما چون مدرکی علیه ایشان نداشتند مجبور به آزادی ایشان می‌شوند. این بزرگترین مشروب فروشی در استان بود و انفجار آن اثر بسیار مطلوبی بر تقویت روحیه مردم در جریان مبارزه داشت.» ...




   نوشته شده در دوشنبه 92/8/6  توسط خادم 



قسمت دوم

 

کمیتههای چهاردهگانه امنیت 

در دورانی که شهر کرمانشاه به دلیل عدم حضور نیروهای امنیتی رژیم پهلوی امنیتش به خطر افتاده بود، برای برقراری نظم عمومی و دفاع از حقوق مردم، توسط مردم، کمیته‌هایی تشکیل شد. بهروز همتی از جلسه‌ای که سعید در آن ایده تشکیل کمیته‌ها را مطرح کرد شرح می‌دهد:

"... بنده هم به همراه بعضی از دوستان از جمع آقای حاج سید مصطفی حسینی، جناب آقای ناصر سبحانی و دوستان دیگر در محضرشان بودیم، این ایده را مطرح کردند که الآن در حال حاضر رژیم پهلوی برای اینکه هرج و مرج برکشور غالب شود و مردم از انقلاب مأیوس شوند دست دزدها و غارتگرها را باز گذاشته اند. بنابراین امنیتی در سطح شهر و استان و حتی در سطح کشور وجود ندارد. ما برای اینکه این توطئه رژیم را خنثی کنیم باید خودمان با قدرت و قوت امنیت را برقرار کنیم.

بنابراین نقشه ای از شهر کرمانشاه تهیه شد و در منزل خود ایشان -در منزلی که مستقر بود، منزل آقای پولکی در طبقه دوم، در همان خیابانی که الآن به اسم خود شهید است- شهر کرمانشاه به 14 منطقه تقسیم شد و در هر منطقه یک مسجد به عنوان پایگاه در نظر گرفته شد و جوانانی که در سال های قبل از انقلاب در محضر ایشان تلمذ کرده بودند و عشق و علاقه‌ای هم به شهید داشتند در آن مساجد (برای دفاع از امنیت شهر) جمع شدند. و ایشان با حضور در مسجد اعلام کرد که ما برای دفاع از ناموس و جان و مال مردم خودمان اقدام می‌کنیم. بنابراین به عنوان اولین استان، کمیته‌ی امنیتی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی تشکیل شد.

 

خورین و چغا نرگس و خضر زنده 

روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب مکان‌های مهمی از جمله خورین، چغانرگس و خضر زنده از کنترل ساواک و رژیم پهلوی خارج شد و بلاتکلیف بود. هر کدام از این اماکن قبلا کاربری خاصی داشت. آقای صیرفی از همرزمان سعیدمی‌گوید:

«شهید جعفری پیش از انقلاب 2 پایگاه نظامی در خارج شهر ایجاد کرده بود تا اگر نیاز شد که نیروهای انقلابی وارد جنگ بشوند توان نظامی مناسبی داشته باشند. یکی از این پایگاه‌ها در جاده کامیاران قرار داشت که خورین نام داشت که در بالای کوهی بود که یکسری وسایل ارتباطی و فرستنده‌های رادیویی در آنجا قرار داشت. و اردوگاه دوم هم که در جاده سنندج بود چغانرگس نام داشت و برای شنودهای ایران از عراق ایجاد شده بود و هنوز نیمه کاره بود و وسایل استراق سمع در آنجا نصب نشده بود و با پیروزی انقلاب تخلیه شده بود و به دست بچه‌های انقلابی کرمانشاه افتاده بود.» 

آقای آزادسیر از نحوه شکل گیری و ساماندهی چغانرگس می‌گوید:

«تقریباً یک ماه بعد از پیروزی انقلاب بود که آقا سعید دستور داد تا ساختمانی در راه اسلام‌آباد و جاده کربلا به نام چغانرگس را که متلعق به ساواک بوده تصرف کنیم و من به همراه 5 یا 6 نفر از بچه‌ها که سردار کرمی‌راد، جلیل کرم، شهیدان آیت شعبانی، شاهرضایی، صابون‌پز و مشکات جزو آنها بودند به آنجا رفتیم و مستقر شدیم.

آنجا ساختمان بزرگی بود که کف این ساختمان از صفحات بزرگ آلومینیومی تشکیل شده بود و داخل آنجا مملو از دستگاه‌های پیچیده مخابراتی بود، یکی دو نفر از بچه‌ها هم برای ما آب و غذا می‌آوردند. ما برای حفظ و حراست از این ساختمان به چغانرگس آمده بودیم و بعضی اوقات به تیراندازی می‌پرداختیم و به دلیل اینکه من خدمت سربازی رفته بودم و با اسلحه آشنایی داشتم، مسئولیت آموزش اسلحه و تیراندازی را به عهده گرفته بودم.» 

 

ماجرای پادگان خضرزنده را نیز بوچانپور، از همرزمان سعید، نقل می‌کند:

«اسفندماه 57 آقا سعید اردوگاه خضرزنده را به عنوان پادگان آموزش نظامی انتخاب و امکانات وسیعی را نیز برای پادگان فراهم کرد. به طور کلی تمرکز روی پادگان خضرزنده بود. آقا سعید هر روز نماز مغرب و عشا به پادگان می‌آمد و خودش پیش‌نماز می‌ایستاد. آقا سعید با رویی خندان و بشاش می‌آمد که در روحیه نیروها بسیار مؤثر بود. قبل از نماز از نهج‌البلاغه سخن می‌گفت و بین دو نماز از اصول و عقاید صحبت می‌کرد. به صورت شبانه‌روزی در پادگان خضرزنده مشغول فعالیت شدیم.»

 

اولین فرمانده سپاه غرب کشور

شکل‌گیری پاسداران انقلاب تقریباً زمانی بود که خضر زنده تشکیل شد. یعنی اولین حرکت به نام "پاسداران انقلاب" روزی بود که نیروهای انقلابی کرمانشاه به خضر زنده رفتند. آرمی که برای نیروها طراحی کردند آبی رنگ  بود با دو تا دست که از مچ به هم فشرده شده بود و بالایش هم نوشته شده بود: «پاسداران انقلاب اسلامی.»

حجت الاسلام سید مصطفی حسینی روایت دقیق‌تری از شکل گیری پاسداران انقلاب اسلامی بازگو می‌کند:

«خاطره به یادماندنی که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم اینکه انقلاب اسلامی پیروز شده بود و شاه رفته بود و حکومت اسلامی به حمدالله محقق شده بود، شاید 2-3 هفته از پیروزی انقلاب گذشته بود. در مسجد آیتالله بروجردی طبقه بالا بودم، دیدم کسی از پائین داد میزند آقا سید مصطفی! آقا سید مصطفی! از بالکن نگاه کردم دیدم مرحوم شهید جعفری است، گفتم خیر است، خبری هست؟! دوباره راهپیمایی داریم؟!

فرمودند بیا پائین، آمدم پائین، گفتند «سوار شو میخواهیم سپاه پاسداران تشکیل بدهیم» گفتم سپاه پاسداران چیه؟! گفت میخواهیم برویم سراب خضرزنده، آنجا پادگان تشکیل بدهیم. یک ماشین از این شورلتهای آمریکایی کرم رنگ که مال رئیس ساواک سابق بود سوار شدیم و به طرف سراب خضرزنده رفتیم، آنجا که رسیدیم با 12 نفر جوان با محاسن خیلی زیبا روبرو شدم از این گروه 12 نفره 11 نفر شربت شهادت نوشیدند. شهید جهاندار زرافشانی بودند شهید جعفر نوروزی- شهید زنگنه- شهید علی سوری و ..." به این ترتیب پاسداران انقلاب اسلامی در سال 57 (همان سالی که در آرم سپاه نقش بسته) تشکیل گردید و سید محمد سعید جعفری اولین فرمانده سپاه غرب کشور شد.

 

غائله سنندج 

در روز اول پیروزی انقلاب که همه در خوشحالی فتح بودند، بهروز همتی خاطره‌ای از آن روز که سعید جعفری با او تماس می‌گیرد بیان می‌کند که نشان از پیش بینی غائله سنندج توسط شهید دارد:

«عصر روز 22 بهمن که همه در تب و تاب و شادی پیروزی بودند شهید سعید با من تماس گرفت و گفت که کردستان به دست گروهکها خواهد افتاد، فردا صبح شما در سنندج باشید و امور را تحت نظر بگیرید.»

شهید جعفری به طرق مختلف از اوضاع شهر سنندج آگاه بود تا اینکه اواخر اسفند 57 خبر حمله به کمیته شاطر محمد و محاصره پادگان لشکر 28 سنندج به گوش سعید رسید. در این شرایط شهید جعفری تصمیم به اعزام نیروهای پادگان خضر زنده به سنندج جهت دفاع از لشکر 28 را می‌گیرد. جزئیات اعزام را جلیل کرم شرح می‌دهد:

«تقریباً یک هفته -یعنی حدوداً تا 26 یا 27 اسفند- بود در پادگان بودیم که یک روز ساعت 10 صبح که مشغول آموزش نظامی بودیم، دیدیم مرحوم آقا سعید از شهر آمد و گفت همه جمع بشوید. همه جمع شدیم جلوی ساختمان و آقا سعید صحبت از شهادت کردند. صحبت از اینکه سنندج به دست ضد انقلاب‌ها و چریک‌های فدایی و دموکرات‌ها افتاده است و آنجا عزیزانی مثل مرحوم شاطر محمد و پسرش حشمت را که از فعالین کمیته بودند به شهادت رسانده‌اند. و امام هم دستور داده که اولین نیروهایی که نزدیکتر به آنجا هستند بروند از کردستان دفاع کنند. بنابراین بچه‌های کرمانشاه و پاسداران انقلابی که در خضر زنده جمع شده‌اند باید جزء اولین نیروهای اعزامی باشند.

مرحوم آقا سعید از شهادت برایمان گفت؛ گفت که هر کس آنجا برود راه برگشتی نیست. یعنی خودتان بدانید چه کار دارید می‌کنید، این انتخاب، انتخابی است که باید خودتان داشته باشید.»

حدود 30 نفر از نیروهای مردمی کرمانشاه به داخل پادگان سنندج هلی برن می‌شوند و نهایاتا پادگان در نوروز 58 از محاصره خارج می‌شود. در غائله‌های بعدی شهرهای مهاباد، مریوان، روانسر، پاوه و کامیاران نیز نیروهای شهید نقش ایفا کردند که مجال شرح نمی‌باشد.

 

تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان 

 از زمان طاغوت، عده‌ای از کردها و ساکنان منطقه، تحت تعقیب دولت ایران قرار داشتند و این افراد، از ترس بازداشت به عراق رفته، در آنجا ساکن شده بودند. این روند در ابتدای پیروزی انقلاب نیز ادامه داشت، حتی برخی از این افراد به صورت پناهنده در اردوگاههای پناهندگان عراق به سر می‌بردند. بسیاری از این افراد، جرم قابل توجهی مرتکب نشده بودند و از ترس، به علت ارتکاب جرائم کوچک یا همراهی در مقطعی با گروهکها، به این وادی کشیده شده بودند، حتی عده‌ای در اثر برخی اجحافات در زمان حکومت ستمشاهی تحت تعقیب قرار گرفته، مجبور به ترک خانه و میهن خود گردیده بودند و به علت عدم اطلاع کافی از وضعیت و نگرش حکومت مرکزی، پس از انقلاب گمان می‌کردند که در صورت بازگشت، همچنان موردتعرض قرار خواهند گرفت. آقای همتی درباره دلیل و زمینه تشکیل سازمان می‌گوید:

«...در آبان ماه سال 58 کردستان مورد هجوم دوباره ضد انقلاب قرار گرفت و برای دومین بار بر شهرهای استان کردستان مسلط شدند، بسیاری از نیروهای مؤمن و معتقد کرد اعم از شیعه و سنی که جانشان در معرض خطر بود در همان آبان 58 شهرستان سنندج را ترک کردند و بیشتر این نیروها به شهر کرمانشاه مهاجرت کردند. از جمله مرحوم احمد مفتی زاده -که رهبری نیروهای مذهبی اهل سنت استان کردستان را عهده‌دار بود.- به علاوه جمع کثیری از نیروهای هوادار ایشان. که همه در کرمانشاه مستقر شدند و از طریق سپاه و بعضی از بخش های حکومت، امکانات در اختیار این افراد مهاجر قرار گرفت و با تسلط کامل نیروهای ضد انقلاب در کردستان، در پایان آبان ماه سال 58 بحثی با عنوان تشکیل یک سازمان از نیروهای داوطلب اهل سنت، با عنوان سازمان پیش مرگان مسلمان کرد مطرح شد.

از طریق شهید عزیز سید محمد سعید جعفری و با پیگیری‌هایی که سپاه پاسداران انجام داد و با موافقت مرحوم احمد مفتی زاده و خواهر زاده‌های ایشان آقایان ماجد روحانی و برادر بزرگشان فؤاد روحانی و بعضی از نزدیکان مرحوم مفتی زاده، سازمان پیش مرگان کرد مسلمان تشکیل شد. در تشکیل سازمان پیش مرگان کرد مسلمان عزیزان دیگری نیز فعالیت داشتند ولی ایشان نقش عمده‌ای در این زمینه ایفا نمود.» 

تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان نقش بسیار موثری در ثبات امنیتی منطقه داشت چرا که بسیاری از پناهندگان از عراق بازگشته و از عوامل اختلال در امنیت به عوامل تامین منطقه تبدیل شدند و مهاجرین نیز به شهرهای خود بازگشتند و از سوی دولت حمایت گردیده، با نفوذ و آشنایی خود در منطقه امنیت را نهادینه نمودند.

  

مهمترین وظیفه ما امروز جنگ است

سرهنگ دریابار نقل می‌کنند: «... بین جوانان حزب اللهی در خیابان به سخنرانی پرداختند و اعلام کردند: «امروز جهاد بر هر کس که می‌تواند، واجب است.» 

اینقدر این سخنرانی و این اعلام جهاد، در فضای گیج دو سه روز اول جنگ، غیر مترقبه بود و این قدر این مطلب سنگین بود که یکی از افرادی که ارادت هم به شهید داشت، ناگهان مضطرب شد و در یک حالت روحی غیر معمول به سوی شهید حمله‌ور گردید، در حالیکه فریاد می‌زد: «این می‌خواهد همه ما را به کشتن دهد. چرا خودت به جبهه نمی‌روی؟ می‌خواهی ما را بفرستی؟ خودش کارخانه‌دار است اما ما بیچاره‌ها را تحریک می‌کند. به ما چه که به جنگ برویم، ارتشی‌ها که 30 سال است برای اینطور روزی حقوق می‌گیرند باید بجنگند.»

 و برادر آن گوینده او را می‌گیرد و می‌گوید: "این آقا سعید است نمی‌فهمی؟!" شهید می‌گوید: «مگر ارتش انقلاب کرد؟! همه مردم ایران انقلاب کردند. امروز هم همه مردم باید از انقلابشان دفاع کنند. گیرم اصلاً زمانی ارتش از انقلاب دفاع نکند این دلیل می‌شود که ما هم بنشینیم و دفاع نکنیم؟!». بعضی از بچه‌ها گفتند: آقا سعید! اگر ما به جبهه برویم پس چه کسی با گروهکها مبارزه کند. شهید فرمودند: «امروز دیگر بحث گروهکها تمام شده است. مهمترین وظیفه ما امروز جنگ است.»

 

این عراق حمله خواهد کرد! 

سعید یکسال پیش از آغاز جنگ تحمیلی با نگاشتن نامه‌ای تحرکات جبهه عراق و خطر حمله قریب الوقوع آنان را به مسئولان وقت گوشزد می‌نماید. پیرو این روشنگری‌ها نیروهای مردمی کرمانشاه در آذر ماه 58کنسولگری عراق را که مشغول نقشه برداری و جمع آوری اطلاعات از منطقه است تصرف می نمایند و اسنادی را نیز در اختیار سعید قرار می‌دهند.

سعید در مصاحبه‌اش با روزنامه اطلاعات در اسفند 58بار دیگر بر خطر حمله عراق تصریح نموده و با وجودی که در این زمان هیچگونه مسئولیت رسمی در کشور نداشت،  تنها از روی احساس تکلیف، از تابستان 59رأساً دو مجموعه را به سرکردگی شهیدان مفقودالاثر امیر سالمی و داوود رضوانی در مرزهای خسروی و گیلانغرب مستقر می نماید تا آخرین تحرکات دشمن را به صورت روزانه گزارش نمایند. متأسفانه با هجوم ارتش عراق به ایران این دو گروه که در نزدیک‌ترین خط مرزی ایران با عراق مستقر بودند با مقاومت محدودی متلاشی و دو فرمانده غیور آن به شهادت می‌رسند. 

 

شاید جنازه‌های ما پیغام جنگ را به مردم برساند

آقای داوود به‌مرام نقل می‌کند: «در نکته‌ای من از ایشان سئوال کردم، به آقا سعید گفتم که ایده شما از این تشکیل جبهه چیست؟ مثلاً چرا اصرار بر مسئله جهاد و شهادت دارید؟ ارتش باید بیاید و جلو عراق بایستد. به علاوه اگر ما هم می‌خواهیم کاری بکنیم یک منطقه‌ای که عراقییها را بهت رببینیم و بتوانیم به صورت چریکی پیشروی کنیم، تیراندازی کنیم به آنها صدمه بزنیم و برگردیم نه اینکه در سر پل رودرروی عراقیها بایستیم.»

آقا سعید فرمودند: "جنگ عراق با ما، مثل مبارزات کردستان نیست که هدف، تنها ضربه زدن به گروهکها باشد. این نبرد یک ارتش با ماست اگر آنها احساس کنند که هیچ جبهه‌ی منسجمی در برابرشان وجود ندارد تا تهران خواهند رفت. ما باید از پیشروی آنها جلوگیری کنیم، آسیب به آنها کافی نیست. بعلاوه سیزده هزار نیرویی که در پادگانها هستند بدون آنکه هیچ گونه فعالیتی داشته باشند، بنی‌صدر هم اجازه ورودشان را در جنگ نمی‌دهد. ما آمده‌ایم اینجا ...[تا] شاید جنازه‌های ما پیغام جنگ را به مردم برساند و غیرت نیروهای مسلح را به خروش آورد تا از پادگانها به سوی جبهه‌ها بیرون بیایند. بله ما آمده‌ایم اینجا که شهید شویم".

 

به امام زمان قسم تا به امروزیک نگاه حرام نکرده‌ام

سید شجاع الدین جعفری، برادر سعید، نقل می‌کند: «شبی که مرحوم آقا‌سعید در بامداد آن، شهید شدند دسته‌ی ما عملیات داشتیم. یکی دو ساعت به غروب مانده بود که آقا‌ سعید به من گفتند: «آقا شجاع برویم غسل کنیم.» نزدیک محل استقرار ما در قره بلاغ یک موقعیتی بود به نام چم امام حسن(ع) که از سر شاخه‌های رود الوند به حساب می‌آمد، آب زلالی داشت و عمقش هم تقریباً به اندازه یک نفر بود. 

در مسیر تا چم امام حسن (ع) آقا ‌سعید با من صحبت می‌کرد. از اهمیت امر به معروف و نهی از منکر و لزوم پرهیزکاری سخن می‌گفت. ...صحبت هایمان تا زمان بیرون آمدن از آب ادامه یافت. توصیه هایی به من فرمود از جمله آنکه گفت: «شاربت بلند شده آن را کوتاه کن» و فرمود که: «تو الان در سِنّی قرار داری که در معرض نگاه حرام هستی. چشمانت را پاک نگهدار و از گناه دوری کن» عرض کردم: «آقا سعید روزگار طوری نیست که بشود تقوا را آنطور که شما می‌گویید نگه داشت. صبح که از منزل بیرون می‌آئیم کسانی را می‌بینیم که حجابشان را درست رعایت نمی‌کنند»

آقا ‌سعید همانطور که سرش را با حوله خشک می‌کرد، پرسید: «سن شما بیشتر است یا من؟» گفتم: شما. حوله را از روی صورتش کنار زد و گفت: «به وجود مقدس امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) تا به امروزیک نگاه حرام نکرده‌ام» این قسم بزرگترین قسم سعید بود و چنان این حرف را محکم زد که اشک در چشمانم حلقه بست... .

 

شهادت در حالت سجود 

آقای داریوش بذری همراه سعید در 4 آبان 1358، اتفاقات آن روز را اینگونه می‌گوید: «... با مشخص شدن مسیر، به صورت صفی حرکت کردیم. شهید سید محمدسعید جعفری و شهید بختیاری نفرات اول و دوم بودند و من پشت سر آنها در حال حرکت بودم. آقای علی اکبر همتی و شهید بابایی نیز بعد از ما قرار داشتند. با فاصله‌ای حدود سیصدمتر برادران شهید جعفری نیز می‌آمدند.

در طول مسیر چندین بار من و علی اکبر همتی از شهید جعفری درخواست کردیم تا با توجه به شناخت مسیر، ما پیشاپیش گروه حرکت کنیم ولی انگار او کلام ما را نمی‌شنید. در آن لحظات پیش خودم فکر کردم که شاید ایشان به جهت موضوعی که چند شب پیش در بلندی قراویز اتفاق افتاد از ما مکدر شده است اما بعداً فهمیدیم که اینطور نیست. انسانهای آسمانی به آسمان تعلق دارند و کلام زمینی‌ها را نمی‌شنوند. «مَضْرُوبَةٌ بَینَهُمْ وَ بَینَ مَنْ دُونَهُمْ حُجُبُ اَلْعِزَّةِ وَ أَسْتَارُ اَلْقُدْرَةِ» (خطبه حضرت امام علی (ع) در خلقت آدم و آسمانها و زمین).

به پیکر شهدا که رسیدیم ایشان و شهید عزیزی که اهل نهاوند بود جلو رفتند، من در فاصله‌ چند متری آنان قرار داشتم. شهید باقر بابایی و علی اکبر همتی از پشت سر دویدند و بین من و آن عزیزان قرار گرفتند ناگهان نور و صدای دو یا سه انفجار دیده و شنیده شد و همه‌ی ما بر روی زمین افتادیم. پس از لحظاتی متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده، به آرامی برخاستم، دیدم که شهید جعفری رو به قبله و به حالت سجده بر زمین افتاده بود.»

رجانیوز




   نوشته شده در دوشنبه 92/8/6  توسط خادم 



شهیدی که به تنهایی به دشمن پاتک می زد


سردار شهید، اکبر منصوری شهیدی بود که به انبار تدارکات دشمن پاتک زده و اقلام مورد نیاز رزمندگان را به غنیمت می آورد

سردار شهید اکبر منصوری در سال 1338 در یکی از محله‌های پایین شهر زنجان به دنیا آمد و در سال 48 که هنوز 10 سال از عمرش نمی‌گذشت پدر بزرگوارش را از دست داد با فوت پدر ضربه سنگینی بر وی وارد و به همین علت او مجبور شد با کار کردن در یک چایخانه کمک‌خرجی برای خود و مادرش باشد.
تحصیلات ابتدایی را در زنجان به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به تهران مراجعه کرد دوره دبیرستان او سه سال طول کشید و وارد هنرستان تهران شد، ولی خیلی زود تصمیم گرفت که به شهر خود برگردد و از هنرستان فنی زنجان در رشته مکانیک فارغ‌التحصیل شد.
سردار شهید اکبر منصوری در سال 57 که در آن زمان دانشجوی رشته اتومکانیک در سنندج بود مبارزات خود را علیه رژیم پهلوی ادامه داد.
از دیگر خصوصیات وی این بود که به مطالعه آزاد علاقه داشت و از کوچکترین فرصت به دست آمده استفاده کرده و به مطالعه می‌پرداخت و با این مطالعات بود که دشمن اصلی را شناخته و در مبارزه با آن کمر همت بسته بود.

شهید اکبر منصوری در سال 58 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زنجان شد و در همین سال برای مبارزه به مریوان رفت بعد از بازگشتن از منطقه غرب کشور به علت کاردانی و هوشیاری مسئولیت ستاد امنیت شهر زنجان را بر عهده گرفت، که در این راه نیز بسیار موفق بود.
با آغاز جنگ تحمیلی به منطقه جنوب رفته و بعد از مجروح شدن از ناحیه صورت و فک توسط خمپاره به بیمارستان اهواز انتقال یافت و به علت شدت جراحات در بیمارستان امام خمینی(ره) تهران بستری شد.

بعد از مراجعه به زنجان باز هم مبارزات خود را در جبهه دیگری آغاز و این بار به پست حساس و مهم فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان خدابنده منصوب شد و تا پایان سال 60 در این سمت مشغول انجام وظیفه بود که در این زمان از سوی فرماندهی سپاه برای تحصیل در دانشکده فرماندهی انتخاب شده بود اما با اصرار زیاد از فرماندهان سپاه زنجان اجازه رفتن به جبهه را گرفت و در تاریخ هفتم فروردین سال 1361 به همراه همرزمش شهید حاج میرزاعلی رستم‌خانی عازم جبهه جنوب شده و فرماندهی گردان سلمان را به عهده گرفت.

با آغاز عملیات پرافتخار بیت‌المقدس رزمندگان اسلام با توکل به خدای یکتا داغ فتح سه روزه تهران توسط نیروهای عراقی را به قلب صدام گذاشتند و در این عملیات بزرگ بود که شهید اکبر منصوری با اصابت ترکش خمپاره مجروح و بعد از 48 ساعت در روز 19 اردیبهشت 1361 به شهادت رسید.


علی قاضی‌لو، از همرزمان شهید بزرگوار با نقل خاطره‌ای می‌گوید: وقتی که در منطقه‌ای از کردستان به نام تپه‌علی مستقر بودیم این تپه مشرف به شهر حلبچه بود که به علت دور بودن تدارکات این منطقه همواره با مشکل همراه بود.
به علت گلوله باران نیروهای عراق بیش از یک هفته بود که هیچ‌گونه امکانات تدارکاتی به منطقه نرسیده بود که یک روز شهید منصوری طرح رفتن به سوی تپه تدارکاتی دشمن را ریخت و به اتفاق چند تن از رزمندگان به آنجا رفته و از آذوقه دشمن حدود پنج کیسه کنسرو، نان و کمپوت برای نیروهای خودی آوردند که این امر حاکی از شجاعت، ازخودگذشتگی و طراحی دقیق شهید بزرگوار اکبر منصوری بود.
منبع: نورآسمان



   نوشته شده در جمعه 92/7/19  توسط خادم 



بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهیدی که مفقودالاثر شدن رادوست داشت

 

بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌‌ای از من باقی نماند و مفقودالأثر شوم.

به گزارش فرهنگ نیوز ، کلاس عاشقی امام راحل «قدس‌الله نفس الزکیه» همواره شاگردانی را به خود دید که امروز وقتی به سیره شخصیتی آنها می‌نگریم، نفس‌های تأثیرگذار پیر جماران را درمی‌یابیم که چه حُرهایی را تقدیم محضر ملکوتی رب‌الأرباب کرد.

پای خاطرات «محمد رعیتی» از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا نشستیم که تقدیم مخاطبان ارجمند می‌کنیم. ***

پنهان‌کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود، جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان نخستین نیروهای خط‌شکن وارد خاک دشمن می‌شد، هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد، روحیه اجتماعی چندانی نداشت، ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.

من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم، بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند، هرچه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند.

همه امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگیری می‌شد، اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم، با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت.

بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سئوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.

آن فرد هم بی‌شک آدم ساده و کم‌هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش‌گر بچه‌ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد.

او از خود بی‌خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد، می‌گفت:‌ «ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم، این‌ها معصومند، اما تو خودت مرا بهتر می‌شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»

سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم، حالش که رو به راه شد؛ در حالی که اشک هنوز گوشه چشمش را زینت داده بود، گفت: «شما مرا نمی‌شناسید، من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود، من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم...».

گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی، تو بنده خدایی و او توبه همه را می‌پذیرد...».

نگاهش را به زمین دوخت، گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند، گفت:

«بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، اما من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»

تعجب ما بیشتر شد، پرسیدم:

«برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است، فقط باید از ته دل آرزو کرد.»

او تعجب ما را که دید، گوشه‌ پیراهنش را بالا زد، از آنچه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود، مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: «من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم، من از خدا فاصله داشتم، حالا از کارهای خود شرمنده‌ام، من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگرانم که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سئوال ببرند، بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند...».

بغضش ترکید و زد زیر گریه، از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت، دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ «برادر مهم این است که نظر خدا را جلب کنیم، همین و بس.»

سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد، آهی کشید و گفت:

«بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌‌ای از من باقی نماند، من از شهدا خجالت می‌کشم...».

آن شب گذشت؛ حرف‌های او دل ما را آتش زده بود، حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم، دل باصفایی داشت، یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین می‌شود، خدا بهترین سلیقه را دارد.

شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دلسوخته بود، گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد، او برای همیشه مهمان اروند ماند.

فرهنگ نیوز




   نوشته شده در جمعه 92/7/19  توسط خادم 



نحوه شهادتش تقریبا نامعلوم بود. قبل از شهادت تهدیدش هم کرده بودند. در تدارک عملیات رمضان یک کامیون از مسیر خارج جاده در خط با ماشینی که شهید محمود مختاری و شهید مرتضی پورشه سوار آن بودند برخورد کرده و بعد هم فرار می‌کند.

شهیدی که از روی انگشتر شناسایی شد

نحوه شهادتش تقریبا نامعلوم بود. قبل از شهادت تهدیدش هم کرده بودند. در تدارک عملیات رمضان یک کامیون از مسیر خارج جاده در خط با ماشینی که شهید محمود مختاری و شهید مرتضی پورشه سوار آن بودند برخورد کرده و بعد هم فرار می‌کند.

به گزارش فرهنگ نیوز ، شهید محمود مختاری متولد 1337 است. محمود در گروه تدارکات فعالیت داشت و برای جبهه غنایم می‌برد. در ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران هم به عنوان سرباز شرکت داشت. نحوه شهادتش تقریبا نامعلوم بود. قبل از شهادت تهدیدش هم کرده بودند. در تدارک عملیات رمضان یک کامیون از مسیر خارج جاده در خط با ماشینی که شهید محمود مختاری و شهید مرتضی پورشه سوار آن بودند برخورد کرده و بعد هم فرار می‌کند. به این ترتیب هر دو در 21 مهرماه سال 1361 به شهادت رسیدند.

دو تن از برادران شهید محمود مختاری جانباز هستند. یکی از آن‌ها قاسم مختاری بعد از شهادت محمود به جبهه رفت و از ناحیه اعصاب دست آسیب دیده و مجروح شد و یکی دیگر علی اصغر مختاری قبل از پیروزی انقلاب و در جریان مبارزات انقلابی توسط عناصر ساواک به مقام جانبازی رسید.
 
روز آخر به محمود گفتم چقدر خوشگل و نورانی شدی گفت گرد شهادت در چهره‌ام نشسته
 
زهرا مختاری خواهر شهید محمود مختاری خاطرات مختلفش با محمود را به خاطر می‌آورد و می‌گوید:
 
"برای بار دوم که محمود قرار شد به جبهه برود من به او گفتم جبهه تو پدر و مادر و همسرت هستند. گفت یعنی من نرم؟ گفتم چطوری می‌خواهی بروی وقتی آقاجون تنهاست. محمود گفت: شما چهار برادر داری. دوست داری این چهارنفر هیچ کدام به جبهه نروند و کسی که یک پسر دارد، پسرش را بفرستد به جبهه؟
 
روز آخر هم که برای خداحافظی آمد گفت: آماده شوید که به خانه جدید نقل مکان کنیم. دو سری تا سرکوچه  رفت و برگشت. از ما خداحافظی کرد. اسمش را روی کمربندش نوشت و نامه‌ای نوشت و دست پدرم  داد. بعد که برای بار آخر می‌خواست خداحافظی کند به او گفتم: چقدر خوشگل و نورانی شدی به من گفت: گرد شهادت بر چهره‌ام نشسته. گفت راه رفتنی را باید رفت. چه بهتر که در این راه قدم برداریم. صبح روز بعد دم در سیاهی زدند. شاید به فاصله نصف روز از خداحافظی ما گذشته بود که شهید شد. انگار خودش خبر داشت."
 
زهرا مختاری از جریان شهادت محمود می‌گوید: "وقتی در جبهه بود برای هر کدام از ما جدا جدا نامه می‌نوشت. جبهه رفتنش طولانی نبود. هر ماه یکبار به خاطر وضعیت پدرم بر می‌گشت. در روز شهادتش قرار بود سپاه وسیله نقلیه در اختیارش بگذارد اما ماشین گیر نیامد و از این جیپ‌های روباز ارتشی داده بودند. یک کامیون ناشناس از مسیر انحرافی به آن‌ها زده بود و چندین متر پرت شده بودند. از پنج نفر دونفر شهید شدند و سه نفر زنده مانده بودند. بدنش به شدت ضربه دیده بود که برادرم از روی انگشترش توانست او را شناسایی کند."

در جریان تظاهرات مردم انقلابی شهرری جانباز شدم/نحوه شهادت محمود نامعلوم بود چون تهدیدش هم کرده بودند
 
جانباز علی اصغرمختاری برادر شهید مختاری از محمود چنین روایت می‌کند: "محمود در تدارکات بود و برای جبهه غنایم و امکانات می‌برد. شش سال از من کوچکتر بود. قبل انقلاب فعالیت مبارزاتی زیادی داشت. با گروهک‌ها و منافقین هم درگیر می‌شد. نحوه شهادتش هم نامعلوم بود چون تهدیدش هم کرده بودند. معلوم نشد که چگونه یک کامیون از انحراف با این‌ها برخورد کرده و بعد هم فرار کرده بود. مرتضی پورشه که همکارش بود، بدون برگ اعزام با محمود همراه شده بود. در عملیات رمضان و تدارک برای این عملیات بود که هر دو با هم شهید شدند.
 
محمود همه چیز را برای خدا می‌خواست. قدمی که برمی‌داشت برای خدا بود. چون می‌گفت من همه چی دارم یک خانواده خوب و همسر خوب از مادی هم که چیزی از دنیا نمی خواست. هدفش مشخص بود. انتظار شهادتش را نداشتم چون در خط اول نبود زیاد هم جبهه نبود بخاطر همین دور از انتظار بود. در نامه‌هایش خاطراتی را از جبهه و دوستانش می‌نوشت. داود اسماعیلی، محمد جبرئیلی، علی حسنی، حسن عابدینی از دوستان نزدیکش بود که بیشترشان شهید شدند."
 
او جریان جانبازی‌اش را چنین نقل می‌کند: "من قبل از شهادت محمود در درگیری‌های انقلاب مجروح شدم. 18 دی ماه 57 در تظاهرات مردم انقلابی در شهرری بود که نیروهای شاه ریختند که مردم را ساکت کنند و آن‌ها را به رگبار بستند. در درگیری‌ها و انفجارها ترکشی هم به چشم من اصابت کرده ومجروح شد. بینایی این چشمم را از دست دادم. بعد از انقلاب هم که جنگ شد و محمود در جبهه شرکت کرد و به شهادت رسید و بعد از آن برادر دیگرم قاسم نیز به جبهه رفت و جانباز شد. محمود در حزب جمهوری اسلامی قبل جنگ فعالیت داشت. من هم در انجمن اسلامی بوده و با گروه‌های مخالف درگیر بودم."

منبع: مشرق نیوز




   نوشته شده در جمعه 92/7/12  توسط خادم 



عکس / قسمنامه دو حزب اللهی

شهیدان «محسن وزوایی»(فرمانده ی «محور محرم» از تیپ27 ) و «حسین تقوا منش»(جانشین «محور محرم» از تیپ27 ) . نکته ی جالب توجه ، مندرجاتی است که توسط آن شهیدان، با خودکار، در پشت آن عکس مرقوم کرده اند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، تصویری که پیش رو دارید، از آلبوم یکی از رزمنده گان «لشکر10 سیدالشهدا» (صلوات الله علیه) انتخاب شده است و در آن، سیمای نورانی دو شهید دیده می شود. شهیدان «محسن وزوایی»(فرمانده ی «محور محرم» از تیپ27 ) و «حسین تقوا منش»(جانشین «محور محرم» از تیپ27 ) . نکته ی جالب توجه ، مندرجاتی است که توسط آن شهیدان، با خودکار، در پشت  عکس مرقوم شده. محسن وزوایی نوشته است:

« قسم به خون شهیدان که حزب الله تا آخرین قطره خون، دست از اسلام عزیر بر نمی دارد.»

حسین تقوا منش هم به یک امضا و ذکر تاریخ بسنده کرده است. امضای دیگر، متعلق است به «حسین خالقی»(شخصی که در عکس، اباس سفید بر تن دارد). بر اساسِ تاریخ ثبت شده توسط «حسین تقوا منش» (29 اسفند 1360)، حدود 40 روز پس از برداشته شدن این عکس، «محسن وزوایی» و «حسین تقوا منش» در جریان عملبات «الی بیت المقدس» بال در بال ملائک گشودند. امید آن که ما نیز بتوانیم پای این قسم نامه را امضا کنیم.

روحمان با یادشان شاد


مشرق نیوز




   نوشته شده در چهارشنبه 92/7/10  توسط خادم 



بسم رب الشهدا و الصدیقین

سردار قربانی فرمانده لشگر 25 کربلای مازندران در دوران دفاع مقدس:

شهید امامی اهل آمل 5 ساعت قبل از عملیات آمد پیش من و گفت: شما گفتید من در عملیات شرکت نکنم؟  من گفتم : بله. شما بمانید چون کار زیاد هست و تا 80 روز جنگ داریم.

شهید امامی سرش را روی زانوی من گذاشت و گفت: شکایت تو را به مادرم زهرا می برم و شفاعت تو را نمی کنم. 

آنقدر گریه کرد که زانوی من خیس شد. اجازه دادم تا در عملیات شرکت کند.

شهید امامی که از سادات بود شالی سبز به کمر داشت و خنجری هم به شال بسته بود. می گفت می خواهم با این خنجز پهلوی کسانی را که پهلوی مادرم زهرا را شکستند ، پاره کنم.

وقتی عملیات شروع شد ، شهید امامی خط مقدم عملیات بود بی آنکه اسلحه داشته باشد و تنها با خنجری که به دست داشت به دشمن حمله می کرد و تعدادی زیادی از بعثی ها را با خنجر به هلاکت رساند و خودش هم به شهادت رسید.

شهید امامی سر راه لشگر با شال سبز و خنجر به دست بر روی زمین افتاده بود و به شهادت رسید.




   نوشته شده در دوشنبه 92/7/8  توسط خادم 



 بسم رب الشهدا و الصدیقین

فکه روایت‌هایی ناتمام دارد و روایت می‌کند از کسانی که بر روی رمل‌ها تشنه جان دادند و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت نائل آمدند.

شهیدی که عراقی‌ها دست و پاهایش را بسته بودند+عکس

فکه روایت‌هایی ناتمام دارد و روایت می‌کند از کسانی که بر روی رمل‌ها تشنه جان دادند و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت نائل آمدند.

به گزارش فرهنگ نیوز ، فکه روایت‌ها دارد از بودن و ماندن، روایت‌هایی ناتمام برای همیشه، آنجا هم گنجی تمام نشدنی است و روایت می‌کند از کسانی که بر روی رمل‌ها تشنه جان دادند، کسانی که خود را گذرگاه کردند برای به سلامت عبور کردن همرزمانشان و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت فیض نائل شدند.

در حالی که گروه‌های جست‌وجوی مفقودین در خاک فکه به دنبال شقایق‌های پنهان می‌گشتند، جمعی از شهدا را پیدا می‌کنند؛ در این میان با پیکر شهیدی مواجه می‌شوند که مربوط به عملیات «والفجر یک» است؛ این شهید بعد از 12 سال در حالی تفحص شده که دشمنان دست و پاهای او را با سیم تلفن بسته‌ بودند و او آرام در میان خاک‌ها خفته بود. تفحص این شهید در اردیبهشت 1373 درارتفاع 112 فکه صورت گرفته است.

منبع: فرهنگ نیوز




   نوشته شده در یکشنبه 92/7/7  توسط خادم 



پیشنهادی تاثیرگذار برای آخرین روزهای هفته دفاع مقدس +دانلود کتاب
«پنجاه سال عبادت» یک طرف، این نوشته‌ها یک طرف/ روایتی عجیب از شهیدی که هنوز بیست سالش نشده بود

رجانیوز- گروه فرهنگی: خمینی کبیر جملات کوبنده کم ندارد؛ خیلی از جملات او را وقتی می‌خوانیم از صلابت، صراحت و صداقتی که در آنها موج می‌زند یکه می‌خوریم. این جملات منحصر در یک حوزه خاص مثل مسائل سیاسی هم نیست. حضرت امام(ره) همانطور که لیبرال‌ها را با جملاتی آتشین می‌راند، حساب متحجرین را هم کف دستشان می‌گذارد.

به گزارش رجانیوز، قطعا یکی از تاثیرگذارترین و عجیب‌ترین جملاتی که از امام به یادگار مانده، عبارتی است که او درباره وصیت‌نامه شهدا بیان داشته است: «این وصیتنامه ‏هایى که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید. پنجاه سال عبادت کردید، و خدا قبول کند، یک روز هم یکى از این وصیتنامه‏ ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید.»

واقعاً جمله عجیبی است. شاید اولین کسی هم که به این توصیه عمل کرده باشد رهبر معظم انقلاب باشد. حضرت آیت الله خامنه‌ای در 27 شهریور 1370 چنین می‌فرمایند:

«این وصیت‌نامه‌هایى که امام مى‌فرمودند بخوانید، من به این توصیه‌ى ایشان خیلى عمل کرده‌ام. هرچه از وصیت‌نامه‌هاى همین بچه‌ها به دستم رسیده - یک فتوکپى، یک جزوه - غالباً من اینها را خوانده‌ام؛ چیزهاى عجیبى است. ماها واقعاً از این وصیت‌نامه‌ها درس مى‌گیریم. این‌جا معلوم مى‌شود که درس و علم و علم الهى، بیش از آنچه که به ظواهر و قالبهاى رسمى وابسته باشد، به حکمت معنوى - که ناشى از نورانیت الهى است - وابسته است. آن جوان خطش هم بزور خوانده مى‌شود، اما هر کلمه‌اش براى من و امثال من، یک درس و یک راهگشاست و من خودم خیلى استفاده کرده‌ام.»

 

با این وصف عجیب نیست اگر سالها بعد کتابی با عنوان زیبای «پنجاه سال عبادت» آماده شود و 50 وصیت‌نامه برگزیده را منتشر کند.

این کتاب توسط «گروه فرهنگی شهیدابراهیم هادی» تالیف و توسط نشر امینان روانه کتابفروشی‌ها شده است. غالب کتاب‌های تالیف شده توسط این گروه توانسته‌اند موجی در جریان کتابهای دفع مقدس ایجاد کنند و این کتاب هم از این قاعده مستثنی نیست. وصیت‌نامه‌های انتخاب شده برای این کتاب اگرچه غالبا از شهدای نه چندان معروف انتخاب شده‌اند اما انسان باور نمی‌کند که نوجوان یا جوانی با آن سنین کم چنین جملاتی را نوشته باشد.

توسل این شهدا به حضرت زهرا (س) بهانه‌ای شده است تا وصیت این بانوی بزرگوار مقدمه‌ای بر این کتاب شود؛ سه وصیت‌نامه از شهدای حزب الله لبنان، ‌ نظیر «سید هادی نصرالله» و 47 وصیت‌نامه شهدای ایران مانند «دکتر مصطفی چمران»، «محمد جهان آرا» و «حجت‌الاسلام مصطفی ردانی‌پور» در ادامه‌ی این کتاب آمده است.

«پنجاه سال عبادت» از زمان انتشار که بیش از یکسال از آن می‌گذرد مورد استقبال قرار گرفته است اما اگر هنوز آن را نخوانده‌اید مطمئن باشید که یک کتاب فوق العاده را از دست داده‌اید. بنابراین مطالعه آن می‌توان یکی از گزینه‌های اولویت‌دار شما در هفته دفاع مقدس باشد؛ شک نکنید.

بریده‌ای از کتاب

برای اینکه بدانید در این کتاب قرار است وصیت‌نامه چه افرادی را بخوانید بد نیست بخشی از مقدمه کتاب بر وصیت‌نامه شهید حسین عالی را با هم بخوانیم. روایتی که یکی از نزدیکترین دوستان این شهید از یکی از همراهی‌هایش با وی تعریف می‌کند، به تنهایی برا شناخت قدر و منزلت این شهید و به تبع وصیت‌نامه وی کافی است. شاید امام هم همین‌ها را می‌دانست که پنجاه سال عبادت را در یک کفه ترازو گذاشت و این وصیت‌نامه‌ها را در کفه‌ای دیگر.

در صفحه 120 کتاب آمده است:

«شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود. از فرمانده‌اش حسین عالی کم حرف میزد. اما یکبار با اصرار ما گفت: با حسیین رفتیم شناسایی. در منطقه ای محفوظ سنگر گرفتیم. وقت نمازشد. حسین نمازش را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. گویی خدا در مقابلش ایستاده و او را مشاهده میکند. بعد ایشان رفت برای نگهبانی.

من هم ایستادم به نماز. در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند. خیلی دوست داشتم مانند اهل یقین بشوم. پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور به من نگاه میکند و میخندد!

گفتم: حسین، چی شده!؟

گفت: میخواهی یقینت زیاد شود؟! با تعجب نگاهش کردم. یعنی از کجا فهمیده بود! گفتم: بله اما تو از کجا میدانی؟!

خندید و گفت: گوش خود را روی زمین بگذار! من هم این کار را کردم. بدنم از حالتی که پیش آمده بود می‌لرزید. وصف آن لحظه امکان نپذیر نیست! من شنیدم زمین با من سخن می‌گفت!!

صدایی که شنیدم هنوز به خاطر دارم. «مرتضی نترس! عالم عبث نیست. کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خدا هستیم. اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»

بدنم می‌لرزید. اما زمین مدام برایم حرف می‌زد. حسین لبخندی زد وگفت: «یقینت زیاد شد؟!»

من میدانستم انسان می‌تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد. اگر با گوش خودم نمی‌شنیدم محال بود این کار او را باور کنم. آن روز ما چیزهای زیادی شنیدیم. از حسین چیزهای عجیب‌تری هم دیدیم که قابل بیان نیست.

شبیه این ماجرا برای برادر اعتمادی هم رخ داده بود که بعد از شهادت حسین برایمان تعریف کرد.»

نکته آنکه این شهید بزرگوار هنوز بیست ساله نشده بود که در عملیات کربلای 5 عروج کرد.

در انتها فایل کتاب را برای دانلو قرار می‌دهیم. گفتنی است سایت شهید رسول این فایل را با اجازه ناشر روی سایت خویش قرار داده بود که ما از همان استفاده کرده‌ایم.

دانلود کتاب

منبع: رجانیوز




   نوشته شده در یکشنبه 92/7/7  توسط خادم 



بسم رب الشهداء و الصدیقین

انشاءالله برای رضای خداوند متعال و خشنودی ارواح طیبه شهداء در این وبلاگ در هر مطلب نام و مشخصات شهیدی از شهدای ایران اسلامی ذکر میشود تا همگان در ثواب فرستادن صلوات یا فاتحه ای برای شهید مذکور سهیم شده و در ضمن با نام شهیدی از کربلای دفاع مقدس آشنا شوند.

انشاءالله همه در این امر خیر سهیم شویم.




   نوشته شده در چهارشنبه 91/11/4  توسط خادم 



<      1   2   3      


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

آخرین مطالب


مقام معظم رهبری

درباره ما ...
 
 
کلمات کلیدی
 
 
 
آمار سایت